معرفی وبلاگ
هر دل شد حجله ای برای غم تو/ هر دیده چو دجله است در ماتم تو از یاد نرفته ای که دلها با توست/ دل نیست مگر دلی که شد همدم تو... این وبلاگ را به تمامی دوست‌داران اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، حضرت امام خمینی (ره) و تمامی شهدای اسلام تقدیم می‌کنم. باشد نزد حضرت دوست، مقبول افتد... با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد... با تقدیم احترام، ارداتمند شما: حمیدرضاهاشمی‌فرهود
صفحه ها
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 451022
تعداد نوشته ها : 409
تعداد نظرات : 15
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

نویسنده: امیر امیدی

با چند تن از برادران تصمیم گرفتیم برای شناسایی به اطراف کارخانه شیر پاستوریزه آبادان برویم. صبح روز بعد ده نفر شده و حرکت کردیم. از میان جنگل و از داخل نهرها پیش رفتیم. در جمع ده‌ نفری ما تنها یک نفر آرپی‌جی 7 با 5 عدد موشک داشت و بقیه مسلح به ژ – 3 بودیم. همه از یکدیگر پیشی می‌گرفتند، شور و شوق عجیبی در دل بچه‌ها حکمفرما شده بود و لذت عجیبی هم به من دست داده بود.

جلو رفتیم تا به مقصدمان کارخانه شیر پاستوریزه در محور خونین‌شهر – کارون رسیدیم. در آنجا نیروها و تانک‌های عراقی به خوبی دیده می‌شدند، با تاکتیک‌های لازم به داخل کارخانه رفتیم و هرگوشه را به وسیله دو نفر از برادران تأمین کردیم و دو نفر را هم برای شناسایی فرستادیم، بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متری دشمن جلو رفتیم و اردوی آنها را دور زدیم. تیربارها، ضدهوایی‌ها و تانک‌های آنها و مقر و سنگر فرماندهی آنها را مشخص کردیم و همچنین تعداد نیروها را تخمین زدیم در حدود 200 الی 250 نفر بودند.

پس از شناسایی با همدیگر تصمیم گرفتیم تا با یک حمله ناگهانی ضربه محکمی به آنها بزنیم و برای شروع چند نفر دیگر نیروی کمکی خواستیم که به 20 الی 30 نفر برسیم. تا آمدن نیروها بار دیگر چند نفر را فرستادیم تا اوضاع را بیشتر بررسی کنند. چگونگی سنگرها و نقطه‌های حساس را بهتر تشخیص دهند. وقت تصمیم‌گیری فرا رسیده بود، چیزی به شروع حمله نمانده بود، با بی‌سیم به ما گفتند 28 نفر از برادران ارتشی به کمک ما می‌آیند.

 شروع حمله را به دلیل هماهنگ کردن هر چه بهتر نیروها عقب انداختیم. بعد از چند ساعتی برادران به ما محلق شدند. پاسی از شب گذشته بود فرمانده آنان یک سروان بود که شب نزد ما آمد. خیلی دلش می‌خواست که حمله را همان شب آغاز کنیم که با این پیشنهاد موافقت نشد. قرار شد که فردا غروب حمله را شروع کنیم.

ساعت 6 صبح بود که برای نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم، رکعت دوم بود که صدای ایست دادند و به دنبال آن صدای شلیک گلوله به گوش رسید. بچه‌ها همه سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفتند. همه در حال آماده شدن بودند، معلوم شد روز قبل از اینکه ما به آن کارخانه برویم گروه شناسایی عراق آنجا را شناسایی کرده بودند و چون هر آن امکان بارندگی می‌رفت و اینجا هم محل خوبی بود، بهترین راه این بود که نیروهایشان را به این محل بیاورند. بیرون رفتم، حدود 5 کامیون مهمات با اسکورت 2 تانک که یکی در جلو و دیگری در عقب حرکت می‌کردند به داخل محوطه می‌آمدند. وقتی دو نفر از آنها برای شناسایی به داخل می‌آیند که اوضاع را بررسی کنند برادری که پست بود آنها را می‌بیند و تیراندازی می‌کند که یکی از آنها در همان لحظه کشته می‌شود.

با برادران ارتشی قرار گذاشتیم که سمت چپ را آنها تأمین کنند و سمت راست را ما. به دنبال این تصمیم فوراً به صورت یک ستون زنجیری درآمدیم و به فاصله 10 متر از همدیگر سنگر گرفتیم. مهاجمان ابتدا با تیرباری که روی تانک بود شروع به تیراندازی کردند. رگبار گلوله بود که از بالای سرمان زوزه‌کشان می‌گذشت و با هیچ جا هم نمی‌توانستیم تماس بگیریم چون برادر بی‌سیم‌چی که برای وضو پایین آمده بود دیگر فرصت نمی‌کند که به دنبال بی‌سیم برود. مهاجمان هر لحظه نزدیکتر می‌شدند. صدای زوزه گلوله‌هاشان فضا را می‌شکافت و با ناامیدی پر و بال ریزان در کنارمان بر زمین می‌نشست. برادر آرپی‌جی به دست به طرف یکی از خودروهای آنان یک موشک پرتاب می‌کند که به خودرو اصابت نمی‌کند و در همین موقع تیربار و کلاشینکف و خمپاره و توپ بود که به طرف ما نشانه می‌رفت و گلوله‌هایشان یکی پس از دیگری بر در و دیوار کارخانه شیر پاستوریزه فرود می‌آمد. حدود نیم ساعت طول کشید تا توانستیم جایی مطمئن پیدا کنیم. حتی فضا هم دیگر جای خالی نداشت. آرپی‌جی پشت سر آرپی‌جی، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود می‌آمد.

آنها یک ستون منظم بودند، متشکل از همه چیز. رفته رفته از صدای تیراندازی ژ – 3 کاسته می‌شد و در مقابل صدای رگبار کلاشینکف بود که فضا را پر می‌کرد و این احساس به ما دست می‌داد که نکند تمام نیروهای دشمن از سمت چپ حمله کرده و برادران ارتشی را قتل‌عام کرده باشند. می‌خواستیم به سمت چپ که هر لحظه بر صدای تیراندازی دشمن افزوده می‌شد تیراندازی کنیم ولی باز می‌ترسیدیم که برادران خودمان آنجا باشند. از این بلاتکلیفی حدود 10 دقیقه گذشت. ساعت یک ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً سه تن از برادران را برای تأمین به آن قسمت فرستادیم و جنگ را ادامه دادیم. کشتار عجیبی به راه افتاده بود. یکی از برادران با رشادت 8 نفر را در یک لحظه بر زمین می‌ریزد. ترس عجیبی در میان مهاجمان حکمفرما شده بود. داد و فریاد می‌زدند و سکوتی که در میان ما حکمفرما بود یک سکوت خدایی بود که هیچکس نمی‌تواند باور کند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانک و متجاوز از صد نفر نیرو به کمک مهاجمان آمدند و در ظرف یک ربع ساعت تمام محوطه را با آن همه نیروهای زیاد دور زده و در حالی که ما تنها 9 نفر بودیم به محاصره خودشان درآوردند.

ادامه دارد.. .

سال ها پیش در یکی از شب ها و در بحبوحه عملیات کربلای 4 در باتلاق های شلمچه ، جشن خون بر پا بود محشر بود و بنگرید صحنه ، چه زیباست – و عهد می کنیم چیزی حتی عبارتی و توصیفی بر« واقعیت » نیفزاییم ، چه در شب جنگ ، « واقعیت » بیش از افسانه ای زیبا بود :
ساعتی به غروب مانده است . بچه های غواض کمکم قرآن را می بندند و نمازها را سلام می دهند . آرام آرام تجهیزات را به خود بسته ، لباس غواضی به تن می کنند .

میان ساحل ما و ساحل دشمن ، چند کیلومتر باتلاق و نیزار است که متصلا مین گزاری شده و هر کجا کمین تیر بار دشمن نیست ، یقینا فاصله کوتاه میان دو کمین است که با چندین پشته سیم خاردار و تله های انفجاری ، پوشش یافته و پس از همه موانع که غیر قابل عبور به نظر می رسند ، نهر « حین » و سپس تازه خط مقدم دشمن است و اینجا همان ساحل جزیره « بوارین » و اولین سریال هایی است که امشب باید افتتاح شوند .
برادر « سعیدی » که چشمانش از اشک خیس شده است ، قرآن جیبی خود را می بندد و می بوسد . او در والفجر 8 ( سال قبل ) هم مسئول آموزش یک تیم غواض بود که از اروند گذشت . دوشنبه ها و پنج شنبه ها را معمولا روزه است ، شب ها او را می دیدیم که در رکوع های نیم ساعته داشت . مقدر است که در سال بعد ( 66 ) با یک گروه گشت اطلاعات به جزایر مجنون در عمق دشمن فرو رود و دیگر باز نگردد . چقدر او را دوست می دارم از چشمانش شرم به خصوصی ساطع است و هیچ وقت نتوانستم به مدت طولانی مستقیم در چشمان او بنگرم . از این که با من سخن می گفت ، لذت می بردم ، مهم نبود که چه می گفت . لاغر و تکیده است و لبخند بر لب دارد و ذکر می گوید . یکی دو سال کوچکتر است اما همیشه نمی د انم چرا او را چون پیری برای امثال خود می دیده ام . بیست ساله ای است که هزار سال می نماید .
در چندین عملیات او را دیده ام که در گوشی از مسوول خط یا واحد خواسته بود ، آن ماموریتی که کمتر داوطلب دارد به او بسپارند . مرد سنگرهای « خالی مانده است . می گفتم : « چرا همیشه دنبال سختی می گردی ؟ ! » می گفت : چرا در این عالم هستیم باید از این بدن در راه صالحات کار کشید . این بدن باید روح مرا به خدا برساند . »
نفر بعدی ، برادر « حکمت » است ، یک دست ندارد و یک آستین لبلاس غواضی را به دو شانه اش بسته است ، عطری به او تعارف می کنم ، محاسنش را معطر می کند و صلوات می فرستد . می دانم شهید می شود اما کی ؟ ! چند ماه بعد در کربلای 10 - « ماووت » !
و این ، برادر « فرودی » است که کنار آب نشسته است « مهدی » قبل از انقلاب ، در کنار جنگ مسلحانه بود ، پیش از انقلاب طلبه و کارگر و چریک و پس از انقلاب ، پاسدار و بسیجی بود و سرانجام کار او خواب دیده است ما می رویم و دنیا ارزانی کسانی که به آن چسبیده اند .
که کبوتری سپید ، گوهری را از دست شهید « اویسی » برگرفته و در دست او می نهد . آن را به گوهر شهادت ، تعبیر کرده بود . اویسی نیز طلبه و حافظ قرآن بود و چند شب قبل از عملیات ، با باتلاق های شلمچه روی مین رفت . گریه های شبانه اش را در سالهای قبل ، به یاد می آورم که هر شنونده ای را بی اختیار می گریاند . مهدی هم امشب شهید خواهد شد . او هم گلی است که مثل او را دیگر تا امروز نبویده ام ،  و اسراری داشت که بگزار مکتوم بماند .
برادر « محسن » دانشجوی خوش استعدادی است که واعظ تیم است . تقریبا وارد هیچ بحثی نمی شود مگر آن را با آیاتی از قرآن یا کلماتی از معصومین ( ع) گره می زنند و حاظر نیست به شهید نشدن و به پس از جنگ ، حتی فکر کند ، فانی در وظیفه است . او امشب به دیدار دوست می رود و خودش عصرانه این خبر را داده است ! می خندد و بشارت می دهد که امشب همان شب من است . آری ، امشب ، شب او بود . 
برادر « رحیم پور » - که در حین حال برادر نسبی حقیر هم هست و در دوران آموزش ، به همراه چند تن از دوستان در پناه نخل ها قبرهایی کنده بودند و شب ها را در رکوع و سجده بسر می بردند ، جایی نوشته است : « ما می رویم و این دنیا ارزانی کسانی که به آن چسبیده اند . خمینی ، فانی در خداست و ما آرزو می کنیم جزء گمنام ترین اصحاب او باشیم و من به جبهه آمده ام تا آدم شوم و از امام می خواهم که مرا هم قبول کند . »
وقت خداحافظی از او می پرسم : حمید ، برای تو آیا فرق می کند که امشب از این راهکار بازگردی یا باز نگردی ؟ ! می گوید : « والله فرقی ندارد و البته خواب دیده ام که بر نمی گردم . و البته می دهد : « ما – غواض های موج اول – را می زنند ولی ان شاالله بچه هایی که پس از ما – موج دوم – می آیند وارد جزیره خواهند شد . »
..... و همین می شود . او و عده ای دیگر امشب مفقود الاثر می شوند و سه سال بعد خاکستر عشقشان به وطن باز می گردد .
حمید ، پیش از رفتن ، بقایای متلاشی شده پیکر یک شهید را نشان می دهد . می گویند : « ایشان ، مقبول درگاه حق بود . »
می پرسم : چطور ؟ ! می گوید : « وقتی برای یک ماموریت بی برگشت ، داوطلب خواستند ،ایشان هم برخاست . در حین آموزش ، یک شب مرا کنار کشید و گفت : من نماز نمی دانم . تعجب کردم و احکام نمازهای یومیه را به او گفتم . »
پر سید : آیا خدا مرا هم قبول دارد ؟ حمید گفته بود : تا حال دیده نشده خدا کسی را رد کند . و در طی آموزش ، در زمان استراحت ، او مدام مشغول نمازهای قضای خود بود ، یک روز صبح پرسید : همه نمازها را گفتی ولی این نمازی که بچه ها نیمه شب ها می خوانند چیست ؟ ! برادرم می گوید : این مال شما نیست ، شما همان قضا را بجا بیاور .
ایشان وقتی بچه ها برای پوشیدن لباس قواضی ، در شب های آموزش ، برهنه می شدند ، معمولا از بچه ها فاصله گرفته و دور تر از بقیه تعویض لباس می کرد ، اخوی می گفت علتش آن بود که تمام بدنش خالکوبی بوده است ، او یک شب قبل از این بچه ها به دیدار خدا رفته بود ! این هم برادر « جواد » است ، همچنان می خندید و بچه ها را می خنداند . سال 62 در ساحل دجله – عملیات خیبر – چنان در میان تانک ها می جنگید که گویی اسباب بازی اویند و سال بعد در « بدر » وارد سنگرهای دشمن می شد و یقه آنها را می گرفت و بیرون می کشید . حال جانباز است و او را نخواهیم دید .
ستون ، آماده ورود به آب است ، برخی دست ها و محاسن خود را حنا بسته اند . حنابندان به مناسبت جشنی که امشب بر پاست . به خود عطر زدهاند می خندند و می گریند . هیچ کس در میان ایشان ، خائف از مرگ نیست . یکی به سجده می رود اینک همه ستون به سجده می افتند ، سجده طولانی می شود ، و مسول دسته بر می خیزد و به تقلید از یک برنامه تلویزیونی به شوخی داد می زند : حالا وقت چیه ؟ !
بچه ها از سجده بر خاسته می خندند عده ای پاسخ می دهند :
« وقت خداحافظیه » ! ! یکی از برادران که جلوتر از همه به آب می زند داد می زند ، « لبیک الهم لبیک » ستون یکصدا می گریند : « لبیک لا شریک لک لبیک » وارد آب می شوند . دقایقی بعد ، ستون در عمق نیزارها به سوی تقدیر خویش می رود . و ساعاتی بعد ، بخشی از بچه ها به میقات رفته اند و بقیه در ساحل دشمن به ذکر خدا و استراحت مشغولند به یاد شهید « منیری » می افتم که به یکی از بچه ها ، ساعاتی پیش گفته بود « اگر شهید شوی و شفاعت مرا نکنی ، پیش از آن که به بهشت بروی ، در حضور پیغمبر ( ص ) هم که شده ، یک کتک مفصل از من خواهی خورد . »
و اینک خود در محضر نبی اکرم ( ص ) است و نمی دانم آیا از دست من کتکی خواهد خورد یا نه ؟ ! !       

نشریه یادماندگار

لحظه هاى سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود. باران تیر و ترکش مى بارید. بر اثر انفجار گلوله هاى توپ و تانک ها، حفره بزرگى ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقامهدى بود و سنگر قرارگاه تاکتیکى لشکر عاشورا در جزیره.
احمد کاظمى در این موقع هر کجا بود، مى آمد به آقا مهدى سر مى زد. حاضر بود براى دیدن مهدى جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مى کرد، مى گفت: مهدى جان! کارى کن که با هم شهید بشویم. این جمله را احمد بارها به مهدى گفته بود. در زیر باران گلوله و ترکش احمد آمد، تا مهدى را در داخل حفره دید تبسمى چهره اش را پوشاند و گفت: مهدى! چه جاى باصفایى براى خودت انتخاب کرده اى.
مهدى خندید، احمد خیال جدا شدن از مهدى را نداشت و ماند داخل همین حفره و گفت: اینجا هم قرارگاه تاکتیکى آقا مهدى است و هم من. ولى این حفره هیچ امنیت نداشت و نمى شد اطمینان کرد. به اصرار بچه ها سنگر کوچکى ساختیم. خود احمدآقا و آقا مهدى هم آمدند و در ساختن سنگر کمک مان کردند. نمى شد داخل سنگر سرپا ایستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع، عملیات خیبر همچنان ادامه داشت.
جذبه آقامهدى تنها احمد کاظمى را نکشیده بود به این سنگر کوچک و کم ارتفاع، خیلى ها را به خود جمع کرده بود. حاج ابراهیم همت(۱) مهدى زین الدین(۲) عزیز جعفرى(۳) و... در ادامه عملیات که احمد کاظمى زخمى شد و رفت، لشکرش را سپرد دست آقا مهدى، عملیات که تمام مى شد، آقا مهدى برمى گشت عقب، مى رفت شهرهاى مختلف و به خانواده هاى شهدا سر مى زد، به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشى مى کرد. از مرخصى برگشته بودیم اهواز، احمد کاظمى تماس گرفت:
- مهدى! مى خوام ببینمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
دیدار این دو یار دیدنى بود تا شنیدنى و نوشتنى. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیانى یا قلمى گفت و یا نوشت. انگار سال ها است که همدیگر را ندیده اند. دست در گردن هم کردند. احمدآقا مرتب مى گفت: مهدى خیلى دلم برایت تنگ شده بود، خیلى دلم گرفته بود و براى دیدنت ثانیه شمارى مى کردم تا ببینمت و دلم باز شود...
علاقه این دو شهید به یکدیگر، به قدرى محکم بود که غالباً مى شد یکى را در کنار آن دیگرى یافت. احمدآقا و آقا مهدى به قدرى به سنگرهاى همدیگر رفت و آمد مى کردند که احمد کاظمى بیشتر بچه هاى فرمانده لشکر عاشورا را به نام مى شناخت و آقا مهدى هم چنین بود. در بیشتر عملیات ها اصرار داشتند که احمد و مهدى کنار هم باشند... کنار هم بجنگند و...

۱- ابراهیم همت، فرمانده شهید لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم(ص)
۲- مهدى زین الدین، فرمانده شهید لشکر ۱۷ على بن ابیطالب(ع)
۳- سردار عزیز جعفرى، فرمانده سابق نیروى زمینى سپاه.

 راوى: غلامحسین سفیدگر
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

اشعه های طلایی آفتاب، بر سینه دشت پاشیده بود، ملایم و نوازشگر. زردی ساقه های رقصان گندم، با رنگ خورشید می آمیخت.    
هنگامه ی غروب بود... همه جا آرام و پر از سکون. تنها کشاکش داس با گندم بود و دست با داس.    
مرد مشغول کار خود بود. و کمی آن سوتر، جوانش به کار درو.    
فقط زمزمه ی ملایمی صفحه ی سکوت را خراش می داد. صدای گریه ی جوانش بود. سراسیمه به سوی فرزند دوید و دستهایش را بر شانه های جوان استوار کرد، لحظه ای به او نگریست. حسین، بی قرار بود. پدر، دستش را زیر چانه ی پسر گذاشت و صورت سرخ و بر افروخته اش را کمی بالاتر آورد.    
اشک از دیده گان حسین، سیل آسا می بارید. پدر پر از دلشوره شد، ابروهایش را گره کرد و پر مهر پرسید: چی شده حسین جان؟!    
جوان چیزی نمی گفت و فقط می گریست  پدر دوباره پرسید:    
چی شده حسین جان؟   
پس از مکث، حسین با لحنی آمیخته به التماس، لب به سخن گشود. در سکون دشت، تنها کلام ملکوتی او بود که شنیده می شد:   
... پدر! من را آزاد کنین... آزادم کنین پدر جان.    
وهم و اعجاب، مرد را فرا گرفت.    
چی می گی پسرم؟! شما آزادی، آزاد. تا به حال هر تصمیمی که گرفتی در انجام اون مختار بوده ای.    
حسین، لحظه ای سر را به زیر انداخت. سپس مثل این که عزم رفتن کرده باشد، به چشم های مهربان پدر نگاه کرد و گفت:   
پدر! می خواهم بروم جبهه... منو برای رفتن به جبهه آزاد کنین.    
زمین ساکت، آسمان ساکت، هر دو مرد ساکت... نسیم به آرامی می وزید و ساقه های طلایی گندم را می رقصاند.    
پدر، دمی به آسمان نگاه کرد، رو به سمت قبله گردانید، سپس آرام گفت: پسرم! تو آزادی... در راه آزادی، در راه قرآن و اسلام. به خدا سپردمت. هر کجا که می خواهی بروی برو.    
مرد، صدایش می لرزید اما گام هایش استوار بود و عزمش راسخ.    
او به دل راضی شده بود. شور و شوق جوان و عشق او به امامش، دل عاشق و ولایتی پدر را نرم کرده بود.    
پهن دشت کبود، حالا دیگر ساکت نبود.    

منبع: خاطرات شهدای خراسان در سایت ساجد

هوا که روشن شد، ما خبر تصرف ارتفاعات تنگ کورک را به محمود شهبازى بى سیم زدیم. او هم خبر این فتح را به رده هاى بالا مخابره کرد. از آن طرف خط به او گفتند: اشتباه مى کنید، امکان ندارد بچه هاى شما به تنگ کورک رسیده باشند این غیرممکن است.
اما بعد از اصرار شدید محمود، آنها هلى کوپتر هوانیروز را براى بررسى وضعیت منطقه به آنجا فرستادند و وقتى عناصر شناسایى، از سنگر دیده بانى با دوربین خر گوشى، ما را دیدند، تازه به مسئولان حاضر در قرارگاه ثابت شد که رزمنده هاى دلیر ما توانسته اند از آن مسیر صعب العبور بگذرند و این ارتفاعات را تسخیر کنند. خودمان هم باورمان نمى شد که آن شب را با پیروزى پشت سر گذاشته ایم و بعثى ها را کشته و فرارى داده ایم. همه شاد و مسرور از این نبرد پیروزمندانه همدیگر را در آغوش مى کشیدیم که ناگهان عده اى از کماندوهاى دشمن توانستند در قسمت راست تنگه ـ مشخصاً در سمت تیغه اول ـ به مواضع ما رخنه کنند و بچه ها را از نقاطى که خیال مى کردند پاکسازى شده، با آتش تیربار و تفنگ هاى دوربین دارشان هدف بگیرند. از همان ساعات اولیه صبح، درگیرى ما با دشمن در تیغه اول شروع شد تمام آتش هاى مستقیم تانک ها و آتش منحنى توپخانه دشمن در منطقه متمرکز شده بود و ما به تجربه مى دانستیم که این آتش تهیه سنگین دشمن، مقدمه اى است براى اجراى یک رشته پاتک گسترده. از بالاى ارتفاعات به دشت مقابل سرک کشیدیم و متوجه شدیم که ضربت شب قبل بچه هاى ما چه ولوله اى در بین بعثى ها راه انداخته و همه این نشانه ها، حاکى از آن بود که، بچه ها احتمالاً به هدف اصلى حمله، یعنى به هم زدن تمرکز دشمن بر روى شیاکوه و کشاندن آنها به تنگ کورک دست پیدا کرده اند و ما که از منظور واقعى این حمله مطلع بودیم بسیار خوشحال شدیم. بعد از آن که فهمیدیم جناح راست ما در تنگه قاسم آباد خالى مانده درصدد برآمدیم تا ۲۴ساعت دیگر هم آنجا دوام آوریم. تا بتوانیم با مقاومت، یگان هاى بیشترى از ارتش بعثى را به آن منطقه بکشانیم. توفیق ما در اجراى این برنامه، مساوى بود با برداشته شدن فشار دشمن از روى نیروهاى محاصره شده خودى در منطقه عملیاتى شیاکوه.
خوشبختانه در همین اثنا، خبر آوردند بعد از درگیرى که منجر به فرار و عقب نشینى دشمن شد زاغه مهمات به جا مانده از عراقى ها را پیدا کرده اند. آنجا پر بود از صندوق گلوله و نارنجک دستى، گفتم: به این مى گویند وفور نعمت. با آشنایى که از وضعیت ارتفاعات و مسیر داشتیم، با یک محاسبه سرانگشتى، تخمین زدیم که عراقى ها حدود سه ربع ساعت وقت لازم دارند تا نخستین فوج کماندوهایشان را به زیر پاى نیروهاى ما برسانند. بلافاصله گفتیم عده اى بروند و مهمات داخل آن زاغه عراقى را بیاورند و بین بچه ها توزیع کنند. حتى گفتیم: صرفه جویى نکنید، اینجا دریایى از مهمات خوابیده، مال خودشان را بزنید توى سر خودشان ما بالاى ارتفاعات بودیم و کماندوهاى عربده کش دشمن، در سراشیبى پشت تخت سنگ ها. در شروع درگیرى نارنجک ها را از آن بالا پرتاب نمى کردیم. بلکه بعد از کشیدن حلقه ضامن، آنها را روى شیب، قل مى دادیم طرفشان. به فاصله چشم برهم زدنى صداى هلهله و فریادهاى گوشخراش عاش صدام آنها تبدیل شد به ضجه و زوزه. مثل گله اى شغال تیرخورده، مدام زوزه مى کشیدند، عده اى کشته شدند و تعدادى زخمى لاى صخره ها افتادند و گروهى از بیم جان، سر و ته کردند و زدند به چاک. از آنجا که هیچ آذوقه اى به همراه نداشتیم و دو روز بود که چیزى نخورده بودیم بعضى از بچه ها ضعف کرده بودند. اما چند تا از رزمنده ها از انبار تدارکات مقدارى کشمش با خود آورده بودند که بین همه تقسیم کردند و بعد از خوردن آنها کمى جان گرفتیم. هنوز سلام نمازمان را نداده بودیم که دشمن پاتک دوم خود را آغاز کرد. این بار به صورت همزمان اجراى آتش شدید تانک ها از دشت مقابل و تیراندازى تیربارهاى دشمن از روى تیغه اول شروع شد. در دفع پاتک دوم دشمن، علاوه بر شهادت على سماوات، تعداد دیگرى از بچه ها هم مجروح شدند، حوالى عصر، با مقاومت شدید بچه ها، نیروهاى دشمن ضمن دادن تلفات زیاد، از لابه لاى صخره ها عقب کشیدند. تیغه سوم، عملاً تا غروب دست بچه هاى ما بود. دیگر آسمان منطقه به رنگ غروب درآمده بود که موج سوم پاتک دشمن بر روى تیغه هاى دوم و سوم تنگ کورک شروع شد.
منتها این بار دشمن، از راهکارهاى مختلف سعى مى کرد روى ارتفاعات نفوذ کند. دیگر همه مى جنگیدند حتى مجروحین. بچه ها دیگر سنگر به سنگر و صخره به صخره مى دویدند و از بالاى آنها نارنجک مى انداختند و شلیک مى کردند، تا کماندوها خیال کنند بالاى سرشان نیروى ایرانى زیادى مستقر شده در حالى که نیروى قادر به رزم ما فقط ۲۰ نفر بود. دشمن به کرات با شعله افکن به سمت ما آتش مى کرد. آنجا بود که امداد الهى را به چشم دیدیم، هرچند دقیقه یکبار، تندباد شدیدى از بالاى ارتفاع، رو به سمت پائین مى وزید و آن شعله هاى جهنمى را به سمت خود بعثى ها پس مى زد. کماندوها که دیدند از سلاح مهیب شان هم کارى ساخته نیست، دوباره به پرتاب نارنجک متوسل شدند. ما هم جوابشان را با زبان نارنجک مى دادیم. زیر نور زردرنگ منورها، تیربارچى شجاع مان با تمرکز و خونسردى عجیبى نشسته بود و کماندوهاى دشمن را که سعى داشتند بالا بیایند درو مى کرد.
در بحبوحه همین درگیرى ها بودیم که برادر شهبازى از طریق بى سیم به ما گفت: هرچه سریع تر بچه ها را به عقب برگردانید. مابا تعجب گفتیم: ما همین جا که هستیم مى مانیم. فقط شما برایمان نیروى کمکى بفرستید. شهبازى که سعى مى کرد مرا آرام کند جواب داد: وقتى برگشتى، به تو مى گویم، فقط حسین جان! به حرفم گوش کن، شما حتماً باید... و اینجا بود که بى سیم خراب شد و ارتباطمان را قطع کرد. وقتى خبر را به برادران همرزم دادم همه ناراضى بودند اما بالاخره تصمیم به برگشت گرفتیم. شب هنگام هر کدام یک زخمى را به دوش کشیدیم و راه افتادیم. به محض ورود به روستا، دیدیم بروجردى، صیادشیرازى و رحیم صفوى به استقبالمان آمده اند. با شور و شعف و هیجان عجیبى تک به تک بچه ها را در آغوش مى گرفتند، به سر و صورت خونى و خاک آلودشان بوسه مى زدند و مى گفتند: ماشاالله احسنت بر شما... شما سربازان امام حسین(ع) هستید. شما اسلام را سربلند کردید و...

به کوشش: حسین بهزاد
روزنامه ایران

بیایید برویم،  برویم و پروانه شویم و پرواز کنیم.
یک لحظه از این هیاهو،  از این همه غوغا بر کنار شده،  عشقی بر سر و شوری در دل،  پرواز کنیم.
بیایید برویم. آخر ما هم روزی پروانه بوده ایم.
انیس شب های تارمان؛  فرشتگان بود ند و شمع مجلس ما را مهر و ماه می افروختند.
آری و.همان روز که دامان ما از آلایش مادیان پاک بود؛  همان روز که بر بام آسمان آشیانه داشتیم.
اکنون،  من سودا زده،  بال و پر آراسته و می خواهم که از این جا تا بهشت برین،  تا  خانه ی نازنین پیامبر،  امام حسین (ع) و امام زمان (عج) پرواز کنم.
شما هم بال و پر بیارایید و با من همراه شوید...
بیایید در راه پروردگار هجرت کنیم. بیایید یک مومن حقیقی باشیم خدا را بشناسیم. بیایید خدا را ببینیم.
والسلام علی من التبع الهدی 

در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد .
یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت .
آری از میان همه افراد داخل سنگر دکتر رهنمون با آن روحیه متعالی مورد اصابت قرار گرفت ، بلافاصله عملیات احیاء ایشان را آغاز کردیم موثر واقع نگردید و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسیدند .

حسن مامن پوش
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

کوهستان های بلند در منطقه عملیاتی والفجر 4 ، برای انتقال مجروح از بالا به پایین ، مشکل بزرگی بود . مسئولان در فکربودند که چگونه مجروح باید به پایین منتقل شود ، در صورتی که از هلی کوپتر امکان استفاده نیست .
آقای قربانی می گوید : اگر بتوان تعدادی اسب و قاطر فراهم کرد ، می شود به راحتی مجروح را انتقال داد . پیشنهاد خوبی است اما به شرطی که این حیوانات از سر و صدا ی انفجار رم نکنند .
بچه های بهداری با تفنگ مشغول تیر اندازی از لا به لای پای حیوانات و بالای سر آنها می شوند تا بدین وسیله حیوانات به سر و صدای انفجار عادت کنند . این تجربه به تمام گردانها منتقل شد و آنها نیز برای عادت دادن حیوانات به سرو صدای  انفجار همین کار را می کنند ....
با این تدبیر ، انتقال مجروح از بالای کوه به پایین به خوبی انجام شد .
حتی مسئول محور بهداری یعنی همان قربانی پیشنهاد دهنده نیز که یک پای خود را از دست داد ، تنها با یک پا سوار بر قاطرش به پایین کوه آمد . اما در اثر خونریزی زیاد به دیدار دوست شتافت !

احمد مهری
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

دیگر داشتیم لحظه هایى را سپرى مى کردیم که سرنوشت ساز بودند. از موقع کشف پیکر مطهر شهدا تا زمانى که هویتشان مشخص بشود همه صلوات نذر مى کردند.

دیگر هر کسى هر جور مرامش بود با اوستا کریم قرار مدارى مى گذاشت تا بعداً با هم تصفیه حساب کنند. میان آن همه هول و ولاهایى که اصلاً نمى شد جلویش را گرفت، صداى یک آدم که مى خورد عراقى باشد، باعث شد برگردم ببینم چه خبر است. همه اش اصرار مى کرد و قسم مى داد که مى داند شهداى ایران مظلومند و بحق بودند! مى گفت، مى داند که مظلومانه کشته شده اند. رفتم جلو گفتم چه مى خواهى؟ اشاره مى کرد یک تکه از وسایل این شهدا را که امروز پیدا کردیم، بدهیم تا برود به بچه سرطانى اش بمالد و شفا پیدا کند.
نمى دانستم باید بخندم یا عصبانى شوم، یا دلم بسوزد. آن روز از صبح با رمز یا زهرا(س) کار را شروع کرده بودیم و همه اش در حال و هواى خودم بودم که روز یکشنبه است و روز خاص خانم، یعنى مى شود نظر کنند و ما بچه هامان را به خانواده هاشان برگردانیم؟ نزدیک هاى اذان ظهر ۱۳ شهید را پیدا کردیم و الان که مدت ها است از آن حرف ها مى گذرد این آدم عجیب عرب به ذهنم مى آید که دارد این حرف ها را مى زند. هر چه با خودم کلنجار مى روم باورم نمى شود این هم از تبار آن ها باشد.

راوى: احسان رجبى
گردآورى: رضا.س
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

در عملیات والفجر هشت خبر آوردند مجروح شده. با «على میرایى » قرار گذاشتیم که به عیادت او برویم. وقتى به بیمارستان رسیدیم دیدیم سخت مجروح است. کتف و دست راستش خرد شده، کلیه اش هم آسیب دیده بود.
پرسیدم: «حاجى حالت چطور است» در حالیکه با سختى حرف مى زد، گفت: «خوبم الحمدلله. » دیدم قسمتى از لبش بریده و خون مى آید. پرسیدم: «حاجى ! لبت هم ترکش خورده » گفت: «نه» در همین موقع چهره او در هم شد و اخمهایش توى هم رفت. دستهایش را مشت کرده و لبانش را گاز گرفت. دندانش درست در همان نقطه لبش که پاره شده بود فرو رفت. درد به سراغش آمده بود. در حالیکه از درد به خود مى پیچید کوچکترین حرفى نمى زد و حتى آهسته هم ناله نمى کرد، وقتى این صحنه را دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: «با خودت این رفتار را نکن حاجى ! یک دادى، هوارى، فریادى چیزى. چرا این جور مى کنى »! صبر کرد تا درد آرام شد. دوباره لبخند همیشگى روى لب مجروحش نشست. گفت: «مى خواهم حسرت یک آخ را هم به دل دشمن بگذارم.»

شهید نادر خدابین از همرزمان شهید
منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

در سال 1364 مجروحی به نام علی صبوری ، 17 ساله ، پس از اینکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بیمارستان مشهد و تهران اعزام گردیده بود به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان انتقال یافت و بستری گردید .
مجروح با قطع عضو از ناحیه مچ دست و زانو راست مواجه گردیده و ساق پای چپش نیز به اندازه 17 سانتی متر از استخوان درشت نی را نداشت .
محل زخم و جراحت کاملا باز بود و استخوان نازک نی نیز به طور واضح دیده می شد .
مجروح توسط چندین پزشک ویزیت شده بود و همگی بر قطع زانوی پای چپ او نظر داده بودند ولی خودش نپذیرفته بود و هنوز امید وار بود .
پس از مراجعه با دیدن وضعیت و روحیه اش پذیرفتم و با توکل به خدا طی سه مرحله عمل جراحی استخوان نازک نی او را به جای استخوان درشت نی انتقال دادیم .
پس از گذشت مدتی قطر استخوان نازک نی به اندازه ی کلفت شده که می تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند .
جالبتر اینکه این مجروح با اراده قوی و روحیه فوق العاده در حال حاضر با پروتز مصنوعی دست و پای  راست و پای چپ ترمیم شده می تواند راه برود و حتی رانندگی نیز بکند .

دکتر ایرج امیری
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء در منطق عملیاتی خیبر آماده مداوای مجروحین بود . با شروع عملیات خیبر همه در تکاپو و فعالیت بودند ، در این میان پزشک جراحی توجه مرا جلب کرد ، او بدون احساس خستگی به مداوای مجروحین مشغول بود . در فرصتی مناسب با او صحبت کردم .
او اهل تایلند بود و هدف از حضور در جبهه نبرد را عشق به امام به خمینی و اعتقاد به فکر و هدف تمام بر شمرد .
روحیه قوی و غیر قابل وصف او باعث شده بود اوقات فراغت خود را نیز در کنار امدادگران و رزمندگان سپری نماید .

حسن مومن پوش
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

در عملیات فتح المبین شرکت کردم و در آن با یک جوان متعهد و مسوول که نامش ملا محمدی بود آشنا شدم . ایشان اهل قائم شهر بود . خیلی جوان مخلص و متدینی بود . فرمانده دسته ما بود . در یکی از ماموریت ها پاهایش روی مین رفت و هر دو پایش قطع شد‌.

ترکش هم بدنش را داغان کرده بود . وقتی مجروح شد به خاطر این که روحیه بچه ها کسل نشود و کار هم لنگ نماند رو می کند به شهید حسن فرج پور و می گوید‌: حسن جان فرماندهی دسته با شماست . شما بروید جلو ، من چیزیم نیست . بعد رو کرد به آقای فرج پور و گفت: یک وصیتی دارم که باید آن را به خانواده ام برسانی .سفارش من این است که لباس پاسداری‌ام را به تن پسرم بپوشانید و او را آماده کنید تا بیرق از دست افتاده مرا بردارد و به دفاع از این مملکت بپردازد .

 ابوالحسن تولایی هولاری

کوچک بودى، کوچک تر از حالا.  وقتى بوى یاس فضاى کهنه و ساکت حیاط را پر مى کرد، بوى برادرت را مى فهمیدى.  مى دانستى که او عاشق عطر یاس است.

جا نمازش پر بود از یاس هاى سپید حیاط، یاس هایى که از خشت هاى دیوار بالا و بالاتر رفته بودند و تو دست بلند مى کردى و روى انگشت هاى پا مى ایستادى و یاس ها را مى کندى و میان دامن گلدارت مى ریختى..

برادرت چکمه هاى سیاهش را واکس مى زد و تو کنج حیاط بهارى مى نشستى و دور از چشم او یاس هاى سپید را نخ مى کردى. گل هاى میان دامنت که تمام مى شد، حلقه یاس را به دست مى گرفتى و از میان آن به او چشم مى دوختى، مى دیدى لباس هایش را پوشیده، کفش هایش را به پا کرده و چفیه اش را به گردن انداخته و ساکش را به دست گرفته وآماده رفتن است.فکرى به ذهنت هجوم مى آورد. تو بارها در تلویزیون دیده بودى مردانى را با لباس هایى همچون لباس هاى او، با همان چکمه ها و با همان چفیه... ولى آن ها کلاه هایى آهنین بر سر داشتند و برادرت کلاه آهنى نداشت. تو بارها و بارها تصاویر تلویزیون را نگاه کرده بودى و ده ها بار هم وسایل برادرت را جست وجو کرده بودى و به جز لباس ها و چفیه و قرآن و جانمازى پر از یاس چیز دیگرى نیافته بودى، از کلاه آهنین در وسایل او خبرى نبود.

دست هایت سست شدند و همراه حلقه یاس پایین افتادند. به طرف او دویدى، سرت را بالا گرفتى و گفتى: داداش! چرا اون مردهایى که توى تلویزیون نشون مى ده کلاه آهنى دارند؟

برادرت شانه هاى کوچکت را با دو دست گرفت، گرماى دست هایش را احساس مى کردى. با مهربانى گفت: «براى این که ترکش به سرشون نخوره...»

پا به زمین مى کوبیدى، گریه مى کردى و مى گفتى: پس چرا تو کلاه آهنى ندارى؟ آن روز او روى دو پا نشست، اشک روى گونه هایت را پاک کرد و گفت: «کلاهم پر از یاس است که تو برام مى چینى، کلاه پر از گل رو که نمیشه بزارم سرم.»

تو خندیدى، او هم خندید، آن وقت ایستاد و تو حلقه گل را بالا گرفتى و او خم شد تا آن را به گردنش بیندازى.

برادرت رفت و تو ماندى و عکس او میان قابى چوبى بدون کلاه آهنى! وقتى رفت، فصل گل هاى یاس تمام شده بود و باد عطر یاس ها را با خود برده بود...

مریم عرفانیان

منبع: ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

هوا که روشن شد، ما خبر تصرف ارتفاعات تنگ کورک را به محمود شهبازى بى سیم زدیم. او هم خبر این فتح را به رده هاى بالا مخابره کرد. از آن طرف خط به او گفتند: اشتباه مى کنید، امکان ندارد بچه هاى شما به تنگ کورک رسیده باشند این غیرممکن است.
اما بعد از اصرار شدید محمود، آنها هلى کوپتر هوانیروز را براى بررسى وضعیت منطقه به آنجافرستادند و وقتى عناصر شناسایى، از سنگر دیده بانى با دوربین خر گوشى، ما را دیدند، تازه به مسئولان حاضر در قرارگاه ثابت شد که رزمنده هاى دلیر ما توانسته اند از آن مسیر صعب العبور بگذرند و این ارتفاعات را تسخیر کنند. خودمان هم باورمان نمى شد که آن شب را با پیروزى پشت سر گذاشته ایم و بعثى ها را کشته و فرارى داده ایم. همه شاد و مسرور از این نبرد پیروزمندانه همدیگر را در آغوش مى کشیدیم که ناگهان عده اى از کماندوهاى دشمن توانستند در قسمت راست تنگه ـ مشخصاً در سمت تیغه اول ـ به مواضع ما رخنه کنند و بچه ها را از نقاطى که خیال مى کردند پاکسازى شده، با آتش تیربار و تفنگ هاى دوربین دارشان هدف بگیرند.

 از همان ساعات اولیه صبح، درگیرى ما با دشمن در تیغه اول شروع شد تمام آتش هاى مستقیم تانک ها و آتش منحنى توپخانه دشمن در منطقه متمرکز شده بود و ما به تجربه مى دانستیم که این آتش تهیه سنگین دشمن، مقدمه اى است براى اجراى یک رشته پاتک گسترده. از بالاى ارتفاعات به دشت مقابل سرک کشیدیم و متوجه شدیم که ضربت شب قبل بچه هاى ما چه ولوله اى در بین بعثى ها راه انداخته و همه این نشانه ها، حاکى از آن بود که، بچه ها احتمالاً به هدف اصلى حمله، یعنى به هم زدن تمرکز دشمن بر روى شیاکوه و کشاندن آنها به تنگ کورک دست پیدا کرده اند و ما که از منظور واقعى این حمله مطلع بودیم بسیار خوشحال شدیم. بعد از آن که فهمیدیم جناح راست ما در تنگه قاسم آباد خالى مانده درصدد برآمدیم تا ۲۴ساعت دیگر هم آنجا دوام آوریم. تا بتوانیم با مقاومت، یگان هاى بیشترى از ارتش بعثى را به آن منطقه بکشانیم.

توفیق ما در اجراى این برنامه، مساوى بود با برداشته شدن فشار دشمن از روى نیروهاى محاصره شده خودى در منطقه عملیاتى شیاکوه.
خوشبختانه در همین اثنا، خبر آوردند بعد از درگیرى که منجر به فرار و عقب نشینى دشمن شد زاغه مهمات به جا مانده از عراقى ها را پیدا کرده اند. آنجا پر بود از صندوق گلوله و نارنجک دستى،گفتم: به این مى گویند وفور نعمت. با آشنایى که از وضعیت ارتفاعات و مسیر داشتیم، با یک محاسبه سرانگشتى، تخمین زدیم که عراقى ها حدود سه ربع ساعت وقت لازم دارند تا نخستین فوج کماندوهایشان را به زیر پاى نیروهاى ما برسانند. بلافاصله گفتیم عده اى بروند و مهمات داخل آن زاغه عراقى را بیاورند و بین بچه ها توزیع کنند. حتى گفتیم: صرفه جویى نکنید، اینجا دریایى از مهمات خوابیده، مال خودشان را بزنید توى سر خودشان ما بالاى ارتفاعات بودیم و کماندوهاى عربده کش دشمن، در سراشیبى پشت تخت سنگ ها. در شروع درگیرى نارنجک ها را از آن بالا پرتاب نمى کردیم. بلکه بعد از کشیدن حلقه ضامن، آنها را روى شیب، قل مى دادیم طرفشان. به فاصله چشم برهم زدنى صداى هلهله و فریادهاى گوشخراش عاش صدام آنها تبدیل شد به ضجه و زوزه. مثل گله اى شغال تیرخورده، مدام زوزه مى کشیدند، عده اى کشته شدند و تعدادى زخمى لاى صخره ها افتادند و گروهى از بیم جان، سر و ته کردند و زدند به چاک. از آنجا که هیچ آذوقه اى به همراه نداشتیم و دو روز بود که چیزى نخورده بودیم بعضى از بچه ها ضعف کرده بودند.

اما چند تا از رزمنده ها از انبار تدارکات مقدارى کشمش با خود آورده بودند که بین همه تقسیم کردند و بعد از خوردن آنها کمى جان گرفتیم. هنوز سلام نمازمان را نداده بودیم که دشمن پاتک دوم خود را آغازکرد. این بار به صورت همزمان اجراى آتش شدید تانک ها از دشت مقابل و تیراندازى تیربارهاى دشمن از روى تیغه اول شروع شد. در دفع پاتک دوم دشمن، علاوه بر شهادت على سماوات، تعداد دیگرى از بچه ها هم مجروح شدند، حوالى عصر، با مقاومت شدید بچه ها، نیروهاى دشمن ضمن دادن تلفات زیاد، از لابه لاى صخره ها عقب کشیدند. تیغه سوم، عملاً تا غروب دست بچه هاى ما بود. دیگر آسمان منطقه به رنگ غروب درآمده بود که موج سوم پاتک دشمن بر روى تیغه هاى دوم وسوم تنگ کورک شروع شد.
منتها این بار دشمن، از راهکارهاى مختلف سعى مى کرد روى ارتفاعات نفوذ کند. دیگر همه مى جنگیدند حتى مجروحین. بچه ها دیگر سنگر به سنگر و صخره به صخره مى دویدند و از بالاى آنها نارنجک مى انداختند و شلیک مى کردند، تا کماندوها خیال کنند بالاى سرشان نیروى ایرانى زیادى مستقر شده در حالى که نیروى قادر به رزم ما فقط ۲۰ نفر بود. دشمن به کرات با شعله افکن به سمت ما آتش مى کرد. آنجا بود که امداد الهى را به چشم دیدیم، هرچند دقیقه یکبار، تندباد شدیدى از بالاى ارتفاع، رو به سمت پائین مى وزید و آن شعله هاى جهنمى را به سمت خود بعثى ها پس مى زد. کماندوها که دیدند از سلاح مهیب شان هم کارى ساخته نیست، دوباره به پرتاب نارنجک متوسل شدند. ما هم جوابشان را با زبان نارنجک مى دادیم. زیر نور زردرنگ منورها، تیربارچى شجاع مان با تمرکز و خونسردى عجیبى نشسته بود و کماندوهاى دشمن را که سعى داشتند بالا بیایند درو مى کرد.
در بحبوحه همین درگیرى ها بودیم که برادر شهبازى از طریق بى سیم به ما گفت: هرچه سریع تر بچه ها را به عقب برگردانید. مابا تعجب گفتیم: ما همین جا که هستیم مى مانیم. فقط شما برایمان نیروى کمکى بفرستید. شهبازى که سعى مى کرد مرا آرام کند جواب داد: وقتى برگشتى، به تو مى گویم، فقط حسین جان! به حرفم گوش کن، شما حتماً باید... و اینجا بود که بى سیم خراب شد و ارتباطمان را قطع کرد.

وقتى خبر را به برادران همرزم دادم همه ناراضى بودند اما بالاخره تصمیم به برگشت گرفتیم. شب هنگام هر کدام یک زخمى را به دوش کشیدیم و راه افتادیم. به محض ورود به روستا، دیدیم بروجردى، صیادشیرازى و رحیم صفوى به استقبالمان آمده اند. با شور و شعف و هیجان عجیبى تک به تک بچه ها را در آغوش مى گرفتند، به سر و صورت خونى و خاک آلودشان بوسه مى زدند و مى گفتند: ماشاالله احسنت بر شما... شما سربازان امام حسین(ع) هستید. شما اسلام را سربلند کردید و...

به کوشش: حسین بهزاد
روزنامه ایران
 

در آغاز عملیات والفجر 4 از طرف واحد بهداری به عنوان امداد گر برای پشتیبانی گردانهای عملیاتی و خدمت رسانی فوری به مجرحین ، سریعا به محل درگیری اعزام شدیم ، بر روی تپه های موسوم به تخم مرغی که تازه به تصرف رزمندگان در آمده بود استقرار پیدا کردیم .
آتش دشمن سنگین بود و عملیات سخت و گسترده شده بود ، منطقه عملیاتی پستی و بلندی زیادی داشت و تردد را مشکل می نمود . در اولین اقدام تمامی مجرحین را با بستن گارو و باند پیچی آماده انتقال به پایین نمودیم .
چون هنوز جاده مواصلاتی نداشتیم و مجروحین را باید با برانکارد به پایین می آوردیم ، این کار بسیارسخت و مشکل بود .

 در حین رسیدگی به مجروحین دو نفر عراقی را اسیر کردیم که یکی از آنها مجروح بود و ما سریعا به او رسیدگی کردیم ؛ اما نفر دومی که اسیر کردیم می توانست کم و بیش فارسی صحبت کند ؛ او آمادگی خود را برای کمک به مجروحین اعلام کرد و در صحبت هایش به شیعه بودن خود و اینکه صدامیان او را به زور به جبهه آورده اند اشاره کرد .
با توجه به اینکه در آن حوالی ، دو نفر امداد گر بیشتر نداشتیم . و هر دو نیز جراحت سطحی داشتیم کمک او بسیار موثر بود ، در عین حال یکی از بچه های مجروح با اسلحه مراقب او بود .
این اسیر چندین مجروح را به تنهایی بر دوش می گرفت و به پایین انتقال می داد . وقتی که ما یک نفر را برای مواظبت از او گماردیم گفت : تو را به خدا نگران من نباشید ، من شیعه و پیرو حضرت علی و بچه هایش هستم و خود را وقف شما خواهم کرد .
با هر زحمتی بود موفق شدیم تمامی مجروحین را به پایین بیاوریم ، تعدادی از آنها که سر حال تربودند را با قاطر به عقب بردند و بقیه نیز توسط آمبولانس به اورژانس انتقال یافتند .
با اصرار زیادی که این اسیر عراقی داشت او را به سنگر فرماندهی بردیم  او نیز تمامی اطلاعاتی را که راجع به نیروهای عراقی داشت در اختیار مسئولین قرار داد . پس از آن ، از او جدا شده و خداحافظی کردیم .

علیرضا جعفری
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

بیش از عملیات والفجر 8 ما در یکی از پایگاه های لشکر نجف اشرف در اهواز مستقر بودیم . در میان نیروهای امدادگر شخصی به نام حاج محمود امینی اهل قلعه سفید نجف آباد اصفهان بود که حدود پنجاه سال سن داشت . از طرفی پدر شهید هم بود . فرزندش در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود . با وجودی که از او سنی گذشته بود . در اکثر عملیات ها پا به پای سایر برادرها ی امداد گر در آموزش و رزم شبنه شرکت می کرد .
چند روزی به عملیات والفجر 8 نمانده بود ، قرار شد بنده به اتفاق گروهی از برادران کادر درمانی و گروهی از پزشکان به خط مقدم رفته و جهت عملیات آماده شویم . اسامی برادران که می بایستی به خط مقدم بروند و آنهایی هم که در پشتیبانی اهواز بمانند مشخص شده بود ، با توجه به وضعیت برادر حاج محمود امینی قرار شد که ایشان در اهواز بماند و به خط مقدم نیاید ، اما موقع حرکت دیدم که او سوار خود رو شده و می خواهد به منطقه اعزام شود ، ، هر چه ما اصرار کردیم که از ماشین پیاده شود ، ایشان التماس می کرد که به خط مقدم بیاید وقتی که دید ما حاضر نیستیم ایشان را به منطقه اعزام کنیم شروع به گریه کرد و گفت : فلانی من برای این راه دعوت شده ام مانع من نشوید . با دیدن روحیه او حال عجیبی به برادرها دست داد ، یادم هست که برادران پزشک شروع به گریه کردند و به بنده گفتند که شما جلوی ایشان را نمی توانید بگیرید .
با وضعیتی که پیش آمد از ایشان قول گرفتم که به شرطی او را به منطقه اعزام می کنم که موقع عملیات در اورژانس لشکر بماند . و جلو نرود . در بین راه از ایشان سوال کردم : فلانی چرا اینقدر برای رفتن به منطقه عملیاتی اصرار داری و لحظه شماری می کنی ؟ گفت : دیشب خواب فرزندم را دیدم که در قصری زندگی می کرد و می گفت : پدر بزودی به من ملحق می شوی .و من حتی زمان و ساعت آن را هم می دانم که کی شهید می شوم و دیگر بازگشتی در کار من نیست .
در آن موقع زیاد من به حرف این عزیز توجه خاصی نکردم . به اتفاق برادر ها وارد منطقه عملیاتی شدیم ، یکی دو روز بعد عملیات والفجر 8 ، بنده متوجه شدم که این برادر به پست امداد خط مقدم آمده است و بعد از چند روز اطلاع پیدا کردیم که ایشان در بازگشت به درجه رفیع شهادت نایل گشته و عجیب آنکه در همان روز و ساعتی که خودش اطلاع داده بود به شهادت رسید .

علی نظری
مجموعه خاطرات فرشتگان نجات سایت ساجد

هرگز او را شادتر از آن روز ندیده بودم، از روزی که لباس سبز سپاه را بر تن کرده بود، همیشه متبسم بود، اما آن روز شور و حالی دیگر داشت. انگار لباس بهشتی بر تن کرده بود و از شور و شادی در خود نمی گنجید. سنگر به سنگر پیش بچه ها می رفت. گویی می خواست دیگران نیز او را با آن لباس سبز ببینند، رسول که می آمد، با آن لباس سبز سروی را می مانست بلند و متواضع، آسمان خاکی. رسول که می آمد، رایحه شگفتی با او در فضا موج می زد، رایحه ای غریب و آشنا، رایحه بهشت.... وقتی به طور رسمی لباس پاسداری پوشید، 11 اسفند 1365 بود. 11 اسفند نقطه عطفی در زندگی رسول بود، چه سال ها که پشت سر نهاده بود تا به 11 اسفند 65 برسد....

پانزدهم خرداد 1344 در محله «چوستدوزان» متولد شد. 12 سال بیشتر نداشت که خروش آسمانی و آذرخش آسای امام، خفتگان را بیدار کرد و لرزه بر اندام طاغوتیان افکند. آشوب و آتش انقلاب سراسر کشور را دربرگرفت و رسول با اینکه تازه پای به عرصه نوجوانی می گذاشت، در مدرسه عشق ـ بسیج ـ ثبت نام کرد. روزها به تحصیل و آموزش سپری می کرد و شب ها همچون دیگر نوجوانان مظلوم و مقاوم این دیار تفنگ بر دوش می افکند و به پاسداری می پرداخت.

رسول در دوره تحصیل در دبیرستان، در آتش ناملایمات آبدیده شد و طعم شیرین تحمل رنج در راه خدا را با تمام وجود دریافت. در دبیرستان بود که اعضاء و هواداران گروهک های ملحد و التقاطی در حق رسول جفاها روا داشتند و از آزار و توهین و ضرب و شتم وی دریغ نکردند، اما رسول هرگز خم به ابرو نیاورد و پیوسته مبارزه خود را با گروهک ها ادامه داد...

اینکه همان نوجوان پرشور دیروز، لباس پاسداری بر تن کرده بود ... و ما چه می دانیم لباس پاسداری چیست؟ ... چرا آن روز که رسول لباس پاسداری بر تن کرده بود، شور و حالی دیگر داشت؟ انگار لباس بهشتی بر تن کرده بود! آیا لباس پاسداری لباسی است چونان لباس همه کسانی که به خدمت ارتش ها و نیروهای رزمی در می آیند؟ ... با آن لباس سبز رازهایی است که جز پاسداران حق کسی بدان رازها آگاهی نمی یابند. بگذار رازی فاش شود... رسول حدادزاده درست در چهلمین روزی که آن لباس سبز را پوشیده بود، جام شهادت نوشید، یعنی در روز بیست و یک فروردین 1366. در حین بازدید از پست دیده بانی منطقه عملیاتی کربلای هشت، ترکش توپ کاتیوشا دیده و سرش را شکافت.

چنان کسی که خلعت بهشتی اش می بخشند، این گونه می گفت: « ای مردم!... به خدا من عاجزم از اینکه حضرت زهرا (س) از من سوال کند که فرزندم در زمان شما قیام کرد، چرا او را یاری نکردید؟

خدایا! تو را گواه می گیرم که من تا آخرین لحظه عمر و تا آخرین قطره خونم به امام خمینی وفادار ماندم و در راه پاک او، که راه انبیاست، جنگیدم و در آخر شهادت را در آغوش گرفتم.

خدایا! من راه شهادت را انتخاب نکردم مگر به رضای تو.

ای امت شهید پرور! مبادا سلاحی را که از دست من افتاد، بر زمین واگذارید.

ای مادر! این را بدان که حجله من سنگری بود که در آن پاسداری در خون خود غوطه ور شد و آرزویم زیارت کربلاست.»

آری، رسول برای پاسدار شدن، از دنیا بریده بود. از همان هنگام که در سال 1360 در لبیک به ندای امام درس و بحث و مدرسه را وانهاد، به دنبال گم کرده خود بود... نوجوان شانزده ساله ای که در عملیات طریق القدس، در آزاد سازی بستان، چالاکتر از نسیم از سینه خاکریز بالا می رفت و با آتش آر.پی.جی خود تانک های دشمن را شعله ور می کرد، رسول حدادزاده بود. همین نوجوان چالاک در «بیت المقدس» عراقی ها را کلافه کرد. او در این عملیات با تیرباری که مدام از گلویش آتش می ریخت، شجاعت ها و جسارت ها را از خود نشان داد. در عملیات رمضان مسئول دسته شد. در مسلم بن عقیل معاون فرماندهی گروهان را بدو سپردند و در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر و بدر فرماندهی گروهان را به رسول واگذار کردند... و هنوز رسول بسیجی بود.

اواخر سال 1363 به عنوان «پاسدار وظیفه» در واحد توپخانه لشکر مشغول خدمت شد. دوره آموزش دیده بانی را با رسیدن به رتبه ممتاز در اصفهان به پایان برد و از آن پس در عملیات والفجر هشت به عنوان دیده بان توپخانه لشکر عاشورا خطرها کرد. در این عملیات هدایت و دیده بانی 24 آتش بار (144 قبضه) بر عهده رسول بود. با دیده بانی وی روی یکی از تیپ های دشمن در منطقه فاو ـ که خود را برای پاتک مهیا کرده بود ـ آتشی اجرا گردید که در نتیجه تیپ دشمن به کلی تار و مار شد. رسول همه این موفقیت ها را از خدا می دانست و روز به روز ارتباطش با آسمان بهتر و بیشتر می شد...

 

آن روز من شهردار سنگر بودم، هنگام شام به سنگر رفتم که قابلمه غذا را بردارم. از سنگر صدای ناله و های های گریه می آمد و صدای روحانی و معطر، زمزمه ای غریب و آسمانی در فضا می پیچید: «الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب.... یا غفار یا غفار یا غفار...» به سنگر نزدیک تر شدم. کسی همچنان ابر بهاران می گریست و چونان مادران داغدیده مویه می کرد. آرام در ورودی سنگر ایستادم و نگاهی به درون سنگر کردم. کسی دستانش را به قنوت گشوده بود، کسی بال های پروازش را وا کرده بود و زلال اشک بر سیمای مظلومش جاری بود... رسول بود رسول .... خلوتی با خدای خود داشت. آرام بازگشتم. حال آن که می دانستم شهیدی را در حال قنوت دیده ام.

با چنان حالات معنوی و روحانی شجاعتش قابل وصف نبود. و آن شجاعت در لحظه هایی که از انفجار و آتش کوهها می لرزند و صخره ها متلاشی می شوند، آشکار می شود. در آن لحظات است که شجاعت رزمنده قابل درک است، لحظاتی که ترکش ها و تیرها صفیرکشان از کنارت می گذرد و آدم آن گونه به گلوله ها و ترکش ها نزدیک می شود که گرمی آنها را بر صورت خود حس می کند. زمین و زمان می لرزد... و کربلای پنج این گونه بود. نقطه اوج جنگ و روزهای سرنوشت ساز ستیز. رسول معاون واحد دیده بانی لشکر بود. به عنوان رابط آتش در سنگر فرماندهی نزد فرمانده لشکر بودم. سنگر بسیار ناامن بود و هر لحظه انفجار گلوله های خمپاره و توپ سنگر را می لرزاند. آن روز، انگار آتش دشمن قطع شدنی نبود. هرکس به سنگر فرماندهی می آمد، جراحت می خورد و برمی گشت. بعد از ساعاتی رفت و آمد به سنگر فرماندهی قطع شد و همه کار خود را از طریق بی سیم رو به راه می کردند. آتش دشمن به قدری سنگین بود که حتی برای ما غذا هم نیاوردند. در آن روز رسول چهار بار برای هماهنگی های لازم به سنگر فرماندهی آمد و آخرین بار که از ما خداحافظی می کرد، فرمانده لشکر گفت: «... رسول! فقط تو هستی که ما را یاد می کنی!»

و آن شجاعت، شجاعتی است که به انسان «متوکل» بخشیده می شود. رسول بعد از رسیدن به فرماندهی دیده بانی لشکر نیز، از خط مقدم دور نمی شد. گویی همان دیده بان ساده بود... همان دیده بانی که می بایست خدا را روزی می دید... همان دیده بانی که سراپایش نقش جراحت گرفته بود. دهها بار تیر و ترکش بر پیکرش نشسته بود، چند بار با گازهای شیمیایی دشمن مصدوم در جبهه بیمارستان را ترک کرده بود. دیگر برای او مرگ و زندگی یکسان بود، زیرا زندگی را در مرگ می دید، مرگی که پل عبور به سوی بهشت است و این گونه بود که در زیر باران تیر و ترکش و انفجارهای بی وقفه گلوله های توپ، در خط مقدم، آن گونه راه می رفت که گویی در خیابان های تبریز حرکت می کند... روانه خط مقدم بودیم و کربلای پنج ادامه داشت، کربلای پنج که به تعبیری جنگ توپخانه بود. گلوله های توپ و خمپاره مدام در کنار ما منفجر می شد، با شنیدن صفیر هر گلوله من خیز می رفتم اما رسول، انگار که خبری از آتش و انفجار نیست. با اطمینان و بی هیچ اضطرابی به راه خود ادامه می داد. گویی تشنه ترکشی بود که او را از این حصار تنگ عالم مادی برهاند. حتی روزی که آن اتفاق معجزه وار رخ داد، تفاوتی در حال او احساس نکردم.... با یکی از بچه ها پشت دژ رسیدند، گلوله توپی درست به جایی که آنها نشسته بودند، فرود آمد. رسول رو به من کرد و به آرامی گفت: «اگر ما را صدا نکرده بودی، اکنون به آرزوی خودم رسیده بودم.»

و رسول به آرزوی خود رسید. درست در چهلمین روزی که لباس پاسداری را بر تن کرده بود، فصل سرخ سرنوشت او رقم خورد. گویی هنوز می بینمش. لباس سبز و تازه پاسداری پوشیده است. شادابتر از همیشه می آید و از گونه هایش شکوفه می ریزد. با آن لباس سبز سروی را می ماند بهشتی. وارد سنگر که می شود، عطر شگفتی فضای سنگر را در برمی گیرد و روح ما را تازه می کند، عطر آسمان!....

منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

X