نقد فیلم:
فیلم « خداحافظ رفیق » یا « شب آفتابی » نخستین فیلم بلند بهزاد بهزادپور است که آن را به تهیه کنندگی حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی ساخته است. تا پیش از این بهزادپور به عنوان نویسنده، بازیگر و تدوینگر در عرصه هنر فعالیت میکرد. بازیگری او را میتوان در فیلمهای « دستفروش »، « بلمی به سوی ساحل »، « خسوف »، « مجنون » و « رد پایی بر شن » مشاهده کرد. از سوی دیگر، چند فیلم اخیری که از حوزهی هنری در بیست و دومین جشنواره به نمایش درآمد را نیز میتوان، محصول مدیریت جدید حوزه هنری پس از آقای زم، قلمداد کرد. محتوای چهار اپیزودی فیلم نشان میدهد که کارگردان دغدغهی دفاع مقدس، شهید و بازماندگان ایشان را دارد و او به دور از جذابیتهای معمول سینمایی بدون هیچ نگرانی، فیلم دلخواه خود را ساخته است. حال با توجه به مقدمه به نقد چهارم اپیزود فیلم می پردازیم. در فیلم، مفاهیم و محتوای ارزشی خوبی مطرح شده است؛ مانند این که شهدا زندهاند، همسنگران شهدا در حسرت یاران شهید میسوزند و ...
باید دید این مفاهیم والا چگونه ما به ازای تصویری خواهند یافت. بیتردید در ادبیات داستانی به هنگام نگارش داستان و یا رمان با قلم میتوان به راحتی حوادث، گرهها، شخصیتپردازیها و ... را طرح کرد و نوشت؛ اما ممکن است همان طرح داستانی،قابلیت تبدیل به تصویر را نداشته باشد. به نظر در این فیلم، مفاهیم، ساختار سینمایی نیافتند. به عنوان مثال در اپیزود اول، شخصیت اصلی مسلم است. مسلم تا سکانس مربوط به بهشتزهرا حضور دارد. پس از آن که مسلم به بهشتزهرا میآید و همراه شهدا به مکانهای مختلف میرود تا زمانی که مجدداً به بهشتزهرا بر میگردد. تقریباً میتوانیم بگوییم، شخصیتی به نام مسلم وجود ندارد. شخصیتهای اصلی، شهدایند. آنها به مکانهای مختلفی سرکشی میکنند؛ اما در این صحنهها، چندان اثری از مسلم نیست. این نشان میدهد که ما با یک سینمایِ قصهگو روبهرو نیستیم و اوج و فرودی در آن دیده نمیشود.
مطلب دیگر این است که مسلم بارها به زیارت شهدا میآمده؛ اما در دفعهی آخر به شدت در پیوستن به شهدا تأکید میکند. چرا؟ مگر در دفعهی آخر چه مسئلهای به وجود آمده که او این بار به شدت بر رفتن اصرار میورزد؟ از سوی دیگر، دوست شهید مسلم در پاسخ به اصرارهای مکرّر او میگوید که هنوز اذن آمدن تو داده نشده است. مسلم برای آن که بتواند اذن بگیرد، صلیبوار در زیر باران میماند تا خیس شود. سپس به او گفته میشود که اذن شهادت برایش صادر شد. چرا؟ مگر مسلم چه کار خاصّی انجام داد که مستحقّ دریافت اذن شهادت شد؟ آیا این عمل را قبلاً نمیتوانست انجام دهد تا موفق شود؟ اگر شهید انجام عمل خاصی را به او میگفت تا مسلم به واسطهی انجام آن، لیاقت دریافت اذن را پیدا کند، این مسئله قابل توجیه بود. نکتهی دیگر سوار شدن شهدا بر متور سیکلت 125 است. چرا؟ آیا ارواحِ شهدا، نمیتوانستند پیاده و یا با طی الارض به مکانهای مورد نظر بروند؟
ادامه دارد.. .
نویسنده، تدوین و کارگردان: بهزاد بهزادپور
تهیه کنندگان: سازمان توسعه سینمایی حوزه هنری، سازمان تبلیغات اسلامی
خلاصه فیلم:
این فیلم را میتوان به چهار اپیزود تقسیم کرد: در اپیزود اول « خداحافظ رفیق » جانباز شیمیایی به نام مسلم که همسرش او را ترک کرده، با دوستان شهیدش در بهشت زهرا قرار میگذارد. او به همراه دوستان شهیدش با موتور سیکلت از میادین مختلف تهران، مکانها و دوستان محتلف از جمله جانباز قطع نخاعی به نام اصغر در بیمارستان، بازدید میکند و از اصغر میخواهند که زندگی مادی این جهان را رها ساخته و همراه آنان شود. او نیز میپذیرد و همراه آنان به بهشت زهرا باز میگردد. به هنگام خداحافظی، مسلم که تنها مانده، گریه و زاری میکند و از شهیدان میخواهد که او را نیز با خود ببرند؛ اما ایشان پاسخ میدهند که در این خصوص اجازهای ندارند. مسلم با پافشاری موفق میشود اذن شهادت را اخذ و همراه شهیدان برود.
در اپیزود دوم ( یک لحظه رنگینکمان ) یک گروه فیلمبرداری مشغول تصویربرداری از بقایای جنگ هستند که ناگاه دو نوجوان وارد کادر دوربینشان میشوند و تقاضا میکنند تا خاطرهی آنها نیز شنیده شود. آنها این تقاضا را میپذیرند. اما به هنگام بازبینی، دو جوان بسیجی را در تصویر نمیبینند. پس از مدتی پلاکهای آن دو را در تفحص یافته و درمییابند این دو نوجوان شهید شده بودند. گروه به هنگام بازگشت بر روی مین رفته و شهید میشوند.
در اپیزود سوم ( گل شیشهای ) دختر خردسال شهیدی که در مجاورت ایستگاه راهآهن زندگی میکند، در انتظار بازگشت پدر از جبهه با دسته گل به استقبال قطارهایی که رزمندگان را از جبهه به شهرشان باز میگرداند، میرود. از زبان یکی از رزمندگان میشنویم، هر رزمندهای که از این دختر دسته گلی دریافت کند، شهید میشود. بار آخر که میخواهد دستهی گل را به رزمندهای تحویل دهد، پدر شهیدش را مشاهده میکند و این بار دسته گل را به خود او باز میگرداند. مادر از انتظار طولانی دختر برای بازگشت پدر خسته شده و هر چه به او میگوید که پدرش شهید شده، دختر نمیپذیرد. دختر برای آخرین بار از مادر اجازه میگیرد که این بار نیز به انتظار پدر در ایستگاه بنشیند. قرار میشود در آن سرمای طاقتفرسا، پس از نیم ساعت، مادر او را به همراه خود بازگرداند. اما مادر خواب میماند و دختر در آن سرما، یخ میزند و میمیرد.
در اپیزود چهارم پسر جوان و امروزی، سه اپیزود بالا را در سینما مشاهده کرده و تحت تأثیر قرار میگیرد. او برای رفتن به گیشا سوار خودرویی میشود که رانندهاش، شهیدی است که قبلاً در فیلم مشاهده کردهایم. پسر جوان با دیدن شهدایی که تصاویرشان را در سینما دیده، همراه آنان میشود. راننده به مقصد رسیده گویا پسر جوان، خواب است و پیاده نمیشود. معلوم میشود او نیز به خیل شهیدان پیوسته است.
ادامه دارد.. .
کارگردان، نویسنده و تهیه کننده: محمدحسین حقیقی
بنیاد حفظ آثار – فارابی و حقیقی تقدیم میکنند
خلاصه فیلم:
قرار است در شهر اهواز، گفتگوی بینالمللی نوجوانان، برگزار شود. در نزدیکی شهر، سیلویی مملوء از مین و مواد انفجاری وجود دارد که با اشتعال مواد دودزا در آن، استاندار و دیگر مسئولین استان را به این فکر واداشته که تا قبل از برگزاری مراسم جهانی، سیلو و انبار آن را پاکسازی نمایند. تنها فردی که از عهده این عمل برمیآید، جانباز شیمایی تخریبچی به نام رحیم است که موفق میشوند رضایت وی را برای انجام این عمل جلب نمایند. از سوی دیگر، خبرنگار مطلقهای به نام سارا مأموریت دارد در خصوص مراسم و سیلو، گزارشهایی تهیه کند. سردبیر روزنامهاش، تنها به فکر منافع شخصیاش بوده و مایل است برای کسب فروش بیشتر، خبرهای محرمانه سارا را نیز به چاپ رساند. این موضوع سبب میگردد وی از سوی استاندای، تحت تعقیب قرار گیرد. هدف استاندار از برگزاری چنین مراسمی، جذب سرمایهگذاری به داخل استان است. آنان میخواهند با امن جلوه دادن استان، سرمایهها را به سوی آنجا سرازیر کنند.
ناصر، رزمندهی یک پا قطع تخریبچی، ساکن در اهواز تمایلی ندارد که سیلوی مزبور از مهمات و مواد انفجاری تخلیه شود. او معتقد است همهی وسایل باید آن گونه که هست، به صورت یکی از مکانهای آثار جنگ برای نسل آینده حفظ شود. او، رحیم را مورد انتقاد قرار میدهد که چرا مأموریت فوق را پذیرفته است. تأثیر مخرب آثار شیمیایی در رحیم بروز میکند. رحیم راهی بیمارستان میشود و کار متوقف میگردد. معاونین سیاسی و امنیتی استانداری، بدون در نظر گرفتن وضعیت سلامت رحیم در فکر آنند که چرا عملیات خنثی کردن مین و مواد انفجاری به تعویق افتاده است.
رحیم به محض بهبودی نسبی، برای ادامهی کار با ماسک اکسیژن به سیلو باز میگردد. سارا نیز به کمک رانندهی خود موفق می شود برای تهیهی گزارش، وارد تونل و انبار سیلو شود. از سوی دیگر معاونین استانداری که متوجهی غیبت رحیم از بیمارستان شدهاند، جهت پیگیری امور و یافتن سارا به همان تونل مراجعه میکنند. بر اثر حادثهای، درِ تونل بسته میشود و ارتباط داخل با خارج از تونل، قطع میگردد. آنان هر چه رحیم و سارا را صدا میزنند، اثری از ایشان نمییابند.
سارا نیز هنگامی رحیم را مییابد که رحیم همهی مینها را خنثی کرده و در حال شهادت است. سارا در جستجوی کمک، معاونین استانداری را مییابد؛ اما آنان بیش از آن که به فکر حال رحیم باشند، در فکر استخلاص از وضعیت وجود هستند. دو معاون به دهانهی سیلو میرسند و به وسیلهی هلیکوپتری میخواهند از مهلکه بگریزند که ناگاه ناصر پیدایش میشود و با نارنجکی، خود و دو معاون را منفجر میکند. سارا به سوی رحیم برمیگردد در حالی که وی جان به جان آفرین تسلیم کرده و شهید شده است. شهادت وی، تأثیر زیادی بر فکر و روحیهی سارا باقی میگذارد. او دیگر نگران ارسال خبر به روزنامه نیست؛ زیرا که با تأثیر از روحیات رحیم، مسیر صحیحی برای زندگی خود برمیگزیند. در سکانس پایانی، شاهدیم گفتگوی بینالمللی نوجوانان در آن استان باشکوه، همراه با امنیت برگزار میشود.
ادامه دارد.. .
با خانم حمید باکری 6 ساعت صحبت کردم که بعد از سالها عاشقانه از شوهرش صحبت میکرد. گوئی هنوز کنارش است. بعد از اتمام مصاحبه قاطی کردم. بعد از آن هیوا را بر اساس مصاحبهی خانم امیرانی ساختم.
پنجاه درصد این فیلم از واقعیت، اقتباس گرفته بود. 50% آن زائیده خیالم بود. حمید عاشق همسر و فرزندش بود. من از برخی نامههای باکری استفاده کردم. یکجا نوشته بود: « فاطمه جان ! قرص ماه این جوری است و من الان کجا نشستم و چه میکنم و دوست داشتم، آرزو داشتم الان کنار تو بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارک، فاطی جون. »
حمید امیدوار است که برگردد. اما در طول دوران جنگ فقط یک مورد کسی متوجه میشود آقا حمید زن و بچه دارد. آن لحظهای که در بلم آه میکشد. همراهش میپرسد: اتفاقی افتاده؟ و حمید می گوید یاد زن و و بچهام افتادم. برف شدید میآید آنها یک قطره هم نفت ندارند. و دوباره پارو میزند. ما در فیلم جنگی این بعد شخصیت قهرمانانه را نادیده گرفتیم به خاطر تعصبات گروه چهارم آنها که صدای سفیر عشق را نشنیدند ولی مدعی آن خواهند شد. آنها معتقدند نباید به حریم خصوصی اینها نزدیک شد گویی رباط هستند که ساخته شدند بروند بجنگند بعد هم شهید بشوند.
خانم باکری در صحبتهایش گفت: عروسی سادهای بود یک جعبه مهمات یکی از هدایایی بود که به من دادند. من هم سعی کردم همان سادگی را منتها گرم و صمیمی ایجاد کنم. من خودم خیلی تحت تآثیر قرار گرفتم. بعد از آن شوخی آب پاشیدن که دنبال حمید میدود و پشت دیوار میایستد و میگوید که حمید من دارم میترسم برمیگردد و تابوتها را میبیند. یک دفعه فضا شکسته میشود و میفهمد که همه اینها از ذهنش گذشته است.
خود من که آن سکانس را دیدم، گفتم: خیلی نامردیه. ای کاش حمید را پیدا میکرد و با هم میرفتند و اصلاً ادامه فیلم همین میشد. چرا باید برگردد به فضایی که حمید وجود ندارد. اما آنچه که من حس کردم، همین بود که این زن در ذهنش دارد با حمید زندگی میکند و در واقعیت جز تابوت، چیز دیگری نیست.
هیوا باید یا این واقعیت را بپذیرد یا قدرت عشقش، آن قدر بالا باشد که بتواند زمان را بشکند و خودش را به حمید برساند. چون قرار گذاشته بودند که هر دو با هم از دنیا بروند. در آخر هم این زن در پی حمید میرود. نمیتوانست نرود.
نویسنده متن : رسول ملاقلی پور
منبع : کتاب برداشت دو
در جایی دیگر باز آهو در خصوص آقا میگوید: « طرف من خطرناکتره، هم پول داره هم قدرت. طه میپرسد: به کجا بنده؟ آهو میگوید: هیجا. همه جا. یه موقع کارهای بود ولی بعد که فهمیدن چه جونوریه، عذرشو خواستن. میگفت به خیلی ها خوروندم از خیلیها هم آتو دارم.
در یکی از سکانسهای پایانی، آقا در یکی از آپارتمانهای بالای شهر به آهو میگوید: « بهبه آهوی گریز پا، بدجوری شکارگاه را شلوغ کردی، منظورم شکارگاه پایینِ، اما این بالا همه چیز یه جور دیگه است. این جا شکارچی خودش صیده، صیاد کس دیگری است. باورت نمیشه؟ اگه شکارت نمیشدم، مهمان یکی، دو شب بودی و ...
شنبهی پیش 8:20 دقیقه منتظرت بودم. یه هفته گشتی و همه جیک و پوک منو گفتی. حالا هم آمدی سراغم و روز از نو روزی از نو. لابد منم باید باور کنم تویی که باهاشون قاطی شدی، یهو بیافتی منکرات. وثیقه همه که نداری، من باید بیارمت بیرون. هان.
من همیشه فکر میکردم که یه روز برام پرونده باز بشه. ولی هیچ وقت حدس نمیزدم آدمِ این پرونده تو باشی. حالا بگو میکروفن را کجا گذاشتی؟ تو دو ساعت اینجا وقت داشتی میکروفن و دوربین کجا است؟ بذار خیالت رو راحت کنم اگه قرار باشه از این بالا بیافتم، خیلیها رو با خودم میکِشم پایین. اولش خود تو هستی. شایدم او رو تو لباسات مخفی کردی؟ توی روپوشت یا روسریت؟ یا ا... روپوشت رو دربیار. کاری نکن که یک گلوله توی مخت خالی کنم.»
توجه فرمایید لفظ آقا به چه کسی و یا به چه کسانی گفته میشود؟ هرگز این لفظ برای افراد مُکّلا و غیر مسئول اطلاق نمیشود. عموماً این لفظ به روحانیون دارای مسئولیت در حکومت گفته میشود. اگرچه از زبان آهو میشنویم که یک زمانی کارهای بوده و بعد اخراجش کردند، اما او چگونه اخراجی است که هنوز حرفش در نیروی انتظامی کارگشا است؟ آهو با وساطت آقا از کلانتری نجات مییابد. از سوی دیگر اگر کارهای نیست، چگونه افرادش به سادگی آدم ربایی میکنند، کتک می زنند، کارت شناسایی معتبری دارند که با آن میتوان افراد را دستگیر کرد؟ ( کارت شناسایی که پیشکار به طه نشان میدهد که به واسطه آن، طه راضی میشود همراه آنان به اصطلاح به کلانتری بیاید ) به مأموریت خارج از کشور میرود و از مسئولین آتو دارد. در جایی به آهو میگوید: « این بالا همه چیز به جور دیگه است. اینجا شکارچی خودش صیده؛ صیاد، کس دیگری است. »
آقا در دیالوگ بالا میگوید: صیاد، کس دیگری است. به واقع صیاد چه کسی است؟ آقایی که خود این همه آزادی عمل دارد، صید چه کسی است؟ شاید تصور کنیم این جمله که آقا میگوید صید آهو است، پاسخ سؤال بالا باشد؛ اما به واقع این گونه نیست؟ چرا که آهو قبلاً صید آقا شده بود و در پایین شهر و در باغ 5000 متری با او قول و قرارهایش را میگذاشت. بالای شهر موضوعیت دیگری دارد که مراد، آهو نیست. در جایی دیگر از همان دیالوگ، آقا میگوید: بذار خیالت رو راحت کنم، اگر قرار باشه از این بالا بیافتم، خیلیها رو با خودم میکِشم پایین. در این جا سؤالی مطرح میشود که این بالایی که آقا میگوید، کجاست؟ چه منافعی در بالا وجود دارد که اگر او برود، خیلیها را با خود به زیر میکشد؟ اگر کارهای نبود، چرا میترسید که آهو میکروفن و یا دوربین مخفی در آپارتمان جاسازی کرده باشد؟ حفظ این بالا کجا است که او حاضر است آهو را نیز به قتل رساند؟ اگر کارهای نبود برای آقا چه اهمیتی داشت که دیگران ار رابطهی شرعی او با آهو باخبر شوند؟ زیرا به گفتهی خود آهو، آقا به او گفته بود که زنش مریض است و اجازه داده که به سراغ زن دیگری برود. به واقع آقا در شأن و مقام یک روحانی حکومتی است که احتمالاً دستاندرکاران فیلم برای جلوگیری از برخی مسایل، لباس روحانیت بر تن او نپوشاندند.
ادامه دارد.. .
حال شخصیت طه را مورد نقد و بررسی قرار میدهیم. فرزند شهیدی است که خود در جبهه شیمیایی شده است. موضع او در قبال صاحب آژانس بسیار طلبکارانه است. بر اساس قانون، فرد مجرد حق ندارد در آژانس کار کند. صاحب آژانس، بنا بر سفارشان مختلف و برخی ملاحظات او را به کار گمارده؛ اما از تأخیر و غیبت طه ناراضی است. به او اعتراض میکند و طه در جواب میگوید: « مجبور نبودی، حالا ثوابت رو بردی؟ » و با ناراحتی آژانس را ترک میکند. همچنین او رأساً تصمیم به مقابله با آقا میگیرد؛ آن هم مقابلهای که نه بر پایه شرع و نه بر قانون استوار است. نحوه برخورد طه به گونهای است که گویا آقا زنا کرده است. تازه اگر هم شرعی در بین نبود، این شخصیت آرمانی بایستی از راه قانون به هدف نیک خود میرسید. تصمیم او برای کشتن به گونهای است که گویا آقا به زور خواسته با آهو ارتباط نامشروعی داشته باشد و چون میبیند آهو تن به این خواسته ناصواب نمیدهد، میخواهد او را به زور وادار به این کار کند؛ که در این صورت کشتن جایز بود.
غیرمنطقی و غیرقانونی برخورد کردن طه میتواند این پیام منفی را به دنبال داشته باشد که رزمندگان بسیجی و یا مذهبیها چه به فرمان افرادی مثل فؤاد و یا آن که خود بر اساس برداشتهایشان از دین عمل کنند؛ در هر دو صورت فساد و تباهی به بار خواهند آورد. اگر به واقع کارگردان و فیلمنامهنویس حقیقت دین و مذهب را میشناختند، باید میدانستند که برداشتها و احکام مختلف دین با محک ولایت و امامت جامعه به مرحله اجرا درخواهد آمد.
هر کس میتواند ایده و افکار و یا برداشتهای مختلف از دین داشته باشد اما حق ندارد آنها را به مورد اجرا گذارد، مگر آن که با تعالیم حقیقی از دین که با محک ولایت مورد سنجش قرار میگیرد، سازگاری داشته باشد؛ بنابراین عمل طه چه در همکاری با فؤاد و چه خودسرانه برخورد کردن با به اصطلاح آقا دارای اشکال است در نتیجه طه، مذهبی حقیقی نیست. اگر همه به اصطلاح مذهبیها در جامعه چون طه عمل کنند، دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.
مسئله دیگر مقوله مجروحیت پدر آهو است که در گفتگوی آهو با طه درمییابیم. پس از آن که پدر، آهو و دیگر اعضاء خانواده را به شیراز میفرستد، خود در منطقه جنگی میماند و مجروح اعصاب و روان میشود. آهو در یکی از گفتگوهایش میگوید که مجبور بوده برای تأمین هزینه معالجه پدر و خرج تحصیل خود و برادر، تن به صیغه دهد؛ اما با توجه به این که بنیاد شهید از همان ابتدا در طول جنگ، هزینه درمان پدر و تحصیل فرزندان جانبازان با درصد بالا را ( که پدر آهو یکی از آنهاست ) تأمین میکرد، میتوان گفت به راحتی دریافت که صیغه راه حل نهایی آهو نبود. او می توانست به بنیاد مراجعه کند و به سادگی هزینه مسکن، تحصیل و درمان پدر را تأمین نماید. چرا این کار را نکرد؟ آیا این عمل سختتر از مراجعه به آقا و التماس کردن و به پای او افتادن بود؟ یا آن که دستاندرکاران فیلم، مقصود دیگری داشتند؟
مسئله دیگر موضوع آقا است. او کیست و چه کاره است؟ آیا با نظام و حکومت اسلامی در ارتباط است؟ در خصوص آقا اطلاعات ضد و نقیضی داده میشود که میتوان گفت هم وابسته به حکومت است و قدرت دارد و هم در کلام گفته میشود که وابستگی ندارد. در این خصوص به این دیالوگها توجه فرمایید:
در گفتگوی آهو با طه آن جا که میخواهد نحوه صیغهشدنش را به او توضیح دهد، میگوید: « خیلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم راه دیگهای برام نمونده؛ بعد مأموریت گرفت و رفت خارج. بعد از مدتی زنگ زد به یکی از دوستانش و گفت داره میاد تهران. برای دو ماه »
ادامه دارد.. .
فؤاد به واقع متحجر و سطحینگر است. نقش او در این داستان بیشتر به یک تئورسین شبیه است. کارگردان برخی حرفهای درست و صحیح را از زبان فؤاد ضدقهرمان بیان میکند که کاملاً در ذهن مخاطب نتیجه عکسی دارد؛ به عنوان مثال او تصمیم میگیرد به یک انبار که در آن جا آنتنهای ماهواره ساخته میشود، حمله کند. در توجیه حمله به این انبار به طه میگوید: این آنتنها علامتهای شیطان است.
در جایی دیگر این جمله امام که ما مأمور به تکلیفیم نه مأمور به نتیجه از سوی دیگر این شخصیت منفی ( فؤاد ) این گونه بیان میشود: « تو به وظیفهات در مورد کشتن آهو عمل کردهای و نتیجه هر چه باشد، فرقی نمیکند. »
توجه فرمایید آیا جملهی مأمور به تکلیفیم نه به نتیجه درست است یا غلط؟ آیا آنتنهایی که به سوی ماهوارههای تخریبکننده فرهنگ و اخلاق نشانه رفته و قلب و ذهن جوان ما را آماج حمله های خود قرار داده، علایم شیطانی هستند یا خیر؟ این نظریات صحیح از زبان (فؤاد ) سطحینگر و متحجر، اشتباه و غلط جلوه میکند.
نکتهی دیگری که قبل از تجزیه و تحلیل شخصیت طه نیاز به دانستن آن داریم، این است که آیا آهو خودفروشی کرده یا خیر؟ آیا صیغه ی او با آقا شرعاً اشکال دارد؟ در این فیلم صیغه، مساوی با فساد و زنا به مخاطب معرفی میشود. در صحنهای فؤاد دلیل ترور آهو را چنین نقل میکند؛ که آهو شریفی چون آهو زیبا است اما شریف نیست. او تر دامن شده و محله را با فساد و فحشای خود آلوده کرده است. اما برخلاف این ادعا عملاً همچنان که از زبان آهو میشنویم، او تنها و تنها صیغهی آقا شده؛ نه آن که مرتکب گناهی شده باشد در این صورت عمل آقا و آهو شرعاً و قانوناً اشکالی ندارد.
از آن جا که مادر آهو فوت کرده و پدرش نیز در بیمارستان روانی بستری است و خود نیز بالغ و عاقل است، میتواند خود برای آیندهاش تصمیم بگیرد. هر چند دلایل آن برای تأمین هزینه آسایشگاه پدر و تحصیل برادر قانع کننده نیست ( که در جای خود به آن میپردازیم ) در یکی از دیالوگها، آهو به طه میگوید: « کرایه خونه، خورد و خوراک، پول دانشگاه، خرج نگهداری پدرم، خرج تحصیل هومان،چه قدر به خاطرش سگ دو زدم. فقط این روزهای آخر مونده بود. بهانه آوردم زنت که هست. رفتم خودمو انداختم روی پاهاش، چه قدر التماسش کردم. میگفت: حیف تو نیست. با این پول اموراتت توی این شهر نمیگذره. بیا صیغه من شو. زنم مریضه ازش اجازه دارم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم راه دیگهای برام نمونده. بعد مأموریت گرفت و رفت خارج. بعد از مدتی به یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که داره میاد تهران. برای دو ماه. گفت مدت خودمون تموم شده، ولی نمیخوام مقرریات قطع بشه. نگهداری از تو و بچهات ثواب داره. بعد از دو ماه برگشت و دوباره ازدواج موقت و ...
عمل آقا بیش از آن که یک عمل غیرقانونی و شرعی باشد، عملی است خلاف عرف، انصاف و جوانمردی به این معنا که او نمیبایست از دختری فداکار که فرزند رزمنده است که سلامتیاش را بری پاسداری از اسلام و کشور از دست داده، تقاضای صیغه میکرد؛ بلکه باید با اموال و دارایی که داشت، بدون هیچ تقاضایی نیاز مادی آنها را برطرف میساخت.
ادمه دارد.. .
نقد فیلم:
سیروس الوند از فیلمسازان پیش از انقلاب است که کار خود را از سال 1348 در حوزه مقالهنویسی و نقادی سینما آغاز کرده. فیلمهای او عبارتنداز : « شب آفتابی، فریاد زیر آب، نفس بریده، ریشه در خون، آوار، محموله، شب حادثه، برخورد، یک بار برای همیشه، چهره، هتل کارتن؛ ساغر، دستهای آلوده، مزاحم و برگ برنده » سوژههای او بیشتر حول مسایل و معظلات اجتماعی به دور از سیاست دور میزند. اما این بار سوژه او بیشتر رنگ سیاسی دارد تا اجتماعی. سوژهای حساس و مهم که بسیاری جرأت پرداختن به آن را نداشتند. فیلمنامه چند سالی در دفاتر فیلم میچرخید، اما جرأت ساخت آن نبود. به واقع چه عاملی سبب گردیده که الوند به ساخت چنین سوژهای همت گمارد؟ او در مصاحبهای می گوید: « آدمهای این فیلم در مقایسه با کارهای قبلیام خیلی متفاوت هستند. این بار به سراغ شخصیتهای بزهکار و کلاهبردار نرفتم. در عین این سعی کردم حال و هوای کارهای سابقم را حفظ کنم؛ داستان را معطوف آدمی مذهبی و معتقد کردم. خیلی دوست داشتم در یکی از فیلمهایم به نحوی به این طیف بپردازم. ( نشریهی روزانه بیست و سومین جشنواره فیلم فجر، 16 بهمن 1383، صفحه 13 ).
حال باید بدانیم شخصیتهای مذهبی کارگردان چه کسانی هستند؟ آیا او موفق شده انسان مذهبیِ حقیقی را به تصویر درآورد؟ آیا آن کس که کارگردان، او را مذهبی معتقد مینامد، حقیقتاً مذهبی است؟ دو فرد اصلی داستان ( طه و فؤاد ) که ظاهر و ادعای مذهبی بودن را دارند، با یکدیگر هم قسم میشوند و یک گروه رادیکالی را تشکیل میدهند که بر اساس باورهایشان راساً تصمیم به اصلاح جامعه و برخورد با کسانی بگیرند که مشهور به ترویج فساد در سطح جامعه هستند. فؤاد چنین میگوید: « جهانِ پاک، حق ماست. حق همهی فرزندان آدم. برای رسیدن به آن باید این تمدن منحط از همه مظاهر غفلت پاک بشه » ( توجه فرمایید فؤاد چهره ضدقهرمان است. این چهره منفور دم از مقابله با فرهنگ منحطی میزند که احتمالاً غرب است. در سینما بیان این کلام از زبان شخصیت منفی نتیجه عکس دارد. )
این دو نماینده به ظاهر مذهبی در خصوص علم و دانشگاه چنین میاندیشند. فؤاد: چهار سال فلسفه خوندم تا بفهمم جای امن برای آدمهایی مثل من یا خلوت این خونه است و یا ... فؤاد دانشگاه را رها کرده و در توجیه این عمل به طه میگوید: « علمی که چهار تا آدم بیعمل حقنه کنن، حجابی است که واقعیت را از چشمها پنهان میکند. همون واقعیتی که تو کوچه و خیابانهای شهر مثل غده ی چرکین، داره نفس میکشه و رشد میکنه » طه نیز پس از مشاهده فساد رییس دانشگاه، راساً تصمیم میگیرد و عمل میکند. او با نواختن یک سیلی به گوش رییس دانشگاه به کمیته انظباتی احضار و با موافقت حراست از دانشگاه اخراج میشود.
ادمه دارد.. .
فیلمنامهنویس: محمدهادی کریمی
تهیه کننده و کارگردان: سیروس الوند
سرمایه گذار: حمید اعتباریان
محصول: مؤسسه فرهنگی، هنری سیران فیلم
خلاصه فیلم:
طه رحمانی، ( بهرام رادان ) جوانی است دانشجو، فرزند شهید، رزمنده و جانباز که به علت مشکلات اخلاقیِ رییس دانشگاه با او درگیر شده و با نظر کمیته انظباتی از دانشگاه اخراج میشود؛ موضع حقطلبانه و ضد منکراتی طه او را در محل زندگی به جوانی سطحینگر و متحجر به نام فوأد ( شهاب حسینی ) نزدیک میکند. ( گریم فوأد شبیه سعید عسگر ضارب سعید حجاریان است ) و بدینسان فوأد در نقش ایدئولوگ و طه به عنوان یک نیروی عملیاتی پیمان میبندند که برای پاکسازی جهان و محل زندگی خویش از فساد و تباهی با یکدیگر همکاری نمایند.
طه در اولین مأموریت خویش موفق میشود و مورد تشویق فوأد قرار میگیرد. در دومین عملیات، طه مأموریت مییاید زن فاسدی را به نام آهو شریفی از پای درآورد. طه، آهو را میرباید و آن گاه که تصمیم دارد او را با شلیک گلولهای به قتل برساند، دچار تردید میشود؛ زیرا آهو به وی میگوید که به علت کسب درآمد برای تأمین هزینههای پدر روانیاش در آسایشگاه و سرپرستی برادر صغیرش، اقدام به این کار کرده است و اگر او این هزینه را متقبل شود، وی آماده مرگ است. فوأد از تردید طه به خشم میآید و تصمیم میگیرد مأموریت را به کس دیگری واگذار کند و آن گاه که طه دلایل آهو را برای فوأد بازگو میکند، او این دلایل را بهانهای بیش ندانسته و همچنان بر اجرای تصمیم خویش پای میفشارد. طه کارت دانشجویی آهو را در خودرواش مییابد و تصمیم میگیرد آن را به وی برساند. در این مسیر با برادر و زندگی آهو بیشتر آشنا میشود؛ اما آهو تمایلی به دیدار با وی ندارد. فؤاد با فرستادن مأمور دیگری با کوکتل مولوتف به خانه آهو حملهور میشود؛ اما نمیتواند به آهو و برادرش آسیبی وارد کند.
طه به سراغ فؤاد میرود و او موضع جدید طه را ناشی از فریب آهو تلقی میکند. در ادامه مشخص میشود آهو زن بد کارهای نیست؛ بلکه او فرزند رزمندهی جنگزدهی جانبازی است که به دلیل مشکلات مالی زندگی، صیغهی مرد ثروتمند، صاحب نفوذ و باقدرتی به نام آقا شده است. آقا که متوجهی مزاحمتهای طه شده، از طریق پیشکارش او را به سختی مضروب میکند. مجدداً افراد فؤاد به منزل آهو حمله میکنند. طه علیرغم مجروحیت، به کمک آهو و برادرش میشتابد. او که اکنون توانسته تا حد زیادی اعتماد آهو را به خود جلب کند، وی و برادرش را به نزد عمهاش ( ثریا قاسمی ) برده تا مدتی از چشم فؤاد و افرادش دور باشند. آقا که متوجهی مفقود شدن آهو شده به پیشکارش دستور میدهد به هر طریق آهو را بیابد. پیشکار آقا با تعقیب طه محل زندگی آهو را مییابد و از آقا دستور میگیرد حال که آهو با طه ارتباط پیدا کرده، به گونهای آهو را گرفتار کند. مأموران آقا با پاشیدن اسید به صورت برادر آهو او را به شدت مجروح و روانه بیمارستان مینمایند. طه به آهو وعدهی کمک میدهد و از او میخواهد که نگران مخارج نباشد و در این حالی است که با آمدن شوهر عمه از مسافرت، طه دیگر اجازه ندارد آهو را به خانه عمهاش بیاورد. طه موفق نمیشود مکان امنی برای آهو بیابد؛ به ناچار او را در یکی از فضاهای سبز اطراف بیمارستان تنها میگذارد. آهو در توالت آن مکان به همراه چند دختر ولگرد توسط نیروی انتظامی دستگیر میشود. تلاشهای طه برای آزادی آهو و سپردن سند معتبر به جایی نمیرسد و آن گاه که آهو میبیند نیروی انتظامی میخواهد وی را به بهزیستی تحویل دهد، به ناچار پس از یک هفته غیبت به آقا تلفن میزند و بلافاصله با اعمال نفوذ او آزاد میشود. در آخرین لحظات با تلاش مادر، سندی برای طه تهیه میشود اما وقتی طه سند را به نیروی میرساند که آهو به همراه پیشکار آقا در حال ترک کلانتری میباشد.
طه خودروی حامل آهو را تعقیب میکند. پیشکار، آهو را به یکی از آپارتمانهای شیک آقا انتقال میدهد و از او میخواهد تا آمدن آقا دوشی بگیرد و خود را آماده سازد. طه به سراغ فؤاد میرود و اسلحهای از او میگیرد. حدود ساعت 8:20 دقیقه آقا به آپارتمان مجلل خویش میآید. 8:20 دقیقه ساعتی است که عموماً آقا و آهو با یکدیگر قرار ملاقات میگذاشتند. اما این 8:20 دقیقه با دیگر وعدههای پیشین تفاوت دارد؛ زیرا آقا به تصور آن که آهو طی غیبت یک هفتهای خویش همهی اسرار پنهانیاش را لو داده و به رویش اسلحه کشیده و میخواهد او را به قتل برساند. طه با اسلحه به آپارتمان آقا مراجعت میکند و منتظر میماند تا در فرصتی مناسب وارد آپارتمان شود. آقا به تصور آن که آهو در آپارتمان میکروفن و دوربین مخفی کار گذاشته به مجادله با او میپردازد.
آهو در فرصتی، گلدانی بر سر آقا میکوبد و مخاطب از نگاه طه صدای گلولهای را میشنود که معلوم نیست در داخل چه اتفاقی افتاده است. طه خود را به پشت آپارتمان میرساند و در، به ناگاه باز میشود. طه سریعاً اسلحه را به سوی در نشانه میگیرد و با تعجب آهو را در مقابل خود میبیند. به داخل میآید و با ناباوری مشاهده میکند که آهو تیری به پیشانی آقا شلیک کرده و او را به قتل رسانده است.
آهو ملتمسانه از طه میخواهد که تا مأموران نیامدند، محل را ترک کند و خود همه مسئولیتها را میپذیرد، اما طه این پیشنهاد را نپذیرفته و با خواهش از آهو میخواهد که او صحنه را ترک کند و به کمک پدر جانباز و برادر مجروحش در بیمارستان بشتابد؛ زیرا آنان به کمک نیازمندترند. او میتواند همهی مسئولیتها را بر عهده گیرد. آهو پس از اندکی مکث، پیشنهاد طه را پذیرفته و آپارتمان را ترک میکند.
ادمه دارد.. .
در ادامه جلسه، محمد حسین لطیفی در مورد اشاره های فیلم به سقوط خرمشهر و در پاسخ به پرسشی با این مضمون که چرا سقوط خرمشهر در روز سوم به خوبی در نیامده و چرا موضوع اصلی فیلم، یک روایت عشقی است؟، گفت: ماجرای اصلی فیلم در سه روز اول نبرد خرمشهر اتفاق افتاده اما ما آن را به سه روز آخر تبدیل کردیم. از طرفی در واقعیت، تمام آن افراد هم سالم برگشتند و حتی یکیشان هم زخمی نشد، اما برای این که از نظر حسی فیلم تاثیرگذارتر باشد، این ماجرا را به سه روز آخر منتقل کردیم و داستان را تغییر دادیم.
وی متذکر شد: برخلاف آنچه مطرح می کنید، روز سوم صرفا به یک ماجرای عشقی نمیپردازد و قصه های زیادی در این فیلم مستتر است؛ یکی قصه عشق یک عراقی به دختری ایرانی است، یکی قصه نجات یک دختر توسط گروه سرباز نجات دهنده، یکی هم داستان شخصی که می خواهد از یک پسر انتقام بگیرد... من در نهایت حدود پنج قصه را در یک فیلم وارد کردم تا فقط تصویری کلی از حالت شهر به شما داده باشم. لطیفی افزود: این فیلم 105 دقیقه است و از اول همین زمان را داشت که زمان زیادی است، اما یک بار برآوردی انجام شد در مورد این قضیه که فیلمی از سقوط خرمشهر ساخته شود و نتیجه برآورد این بود که در این صورت باید 35 قسمت 60 الی 70 دقیقه ای به شکل سریال ساخته شود.
این کارگردان همچنین تاکید کرد: روز سوم روایت من از سقوط خرمشهر نبوده است. در بخش دیگری از مراسم، علیرضا کهن دیری سازنده موسیقی متن فیلم ضمن اشاره به ویژگیهای موسیقی روز سوم به پرسشهای حاضران پاسخ گفت. او متذکر شد: تشخیص کارگردان این بود که فیلم اینقدر موسیقی لازم دارد، همان طور که مثلا در فیلمی چون بچه های آسمان، کل فیلم فقط 6 دقیقه موسیقی داشت. من هم در این راستا به ساخت موسیقی برای روز سوم پرداختم.
در ادامه، از حمید آخوندی در مورد شائبه های حمایت دولتی از این فیلم پرسیده شد و او گفت: برخلاف تصور برخیها، در تولید روز سوم وزارت ارشاد و بنیاد سینمایی فارابی هیچ گونه کمکی به ما نکرد و حتی دوربینی هم در اختیار ما قرار نگرفت؛ تنها بنیادشهید با ما قرارداد بست و 400 میلیون تومان پول به ما داد که این فیلم را برایشان بسازیم.
وی تاکید کرد: دوربینی که ما برای این فیلم از آن استفاده کردیم، از بخش خصوصی تهیه شد و دوربین قدیمی بود و چون ما موقع کار می خواستیم صدابرداری سرصحنه داشته باشیم، مجبود بودیم برای جلوگیری از ضبط صدای دوربین جزو صدای صحنه، دور دوربین پتو بکشیم!
آخوندی متذکر شد: هیجگونه کمکی به این فیلم نشد و روز سوم با دست خالی ساخته شد.
سپس لطیفی در پاسخ به پرسشی در مورد علت وجود طنز و شخصیتهایی با این مختصات در فیلم روز سوم، گفت: آدمهای دوست داشتنی در جنگ خیلی زیاد بودند و این حالتها و آن طنزها هم در همان لحظات جنگ وجود داشته است که من در روز سوم با روش خودم به این آدمها و این جریان نزدیک شده ام.
کارگردان روز سوم در پایان به نقل خاطراتی از تولید فیلم پرداخت و گفت: در هنگام تولید فیلم، ساختمان اسکان ایرانیها، یک بیمارستان مخروبه بود که استفاده ای از آن نمی شد و ما هم حق نداشتیم هیچگونه دستی به ترکیبش بزنیم. در این حال و هوا، یک روز وقتی برای افکت انفجار، دو تا چاشنی در سقف ایجاد کردیم، آمدند ما را دستگیر کردند و ما تا پاسی از نیمه شب در زندان بودیم!
وی خاطرنشان کرد: برای ساخت روز سوم به قدری دستمان تنگ بود که ما حتی نمی توانستیم یک دکور بسازیم و آن را در خلال ماجراهای فیلم از بین ببریم و البته این از بضاعت اندک سینمای ایران ناشی می شود.
در پایان مراسم جوایز و لوحهای تقدیر از سوی دستاندرکاران فیلم به عوامل روز سوم اهدا شد.
نویسنده متن : جلیل اکبری صحت
منبع : خبرگزاری فارس
نشست نمایش و نقد و بررسی فیلم روز سوم محمدحسین لطیفی دو روز پس از سالگرد فتح خرمشهر و در آستانه آغاز نمایش عمومی این فیلم در نیمه خرداد در دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد.
درنشست نقد و بررسی فیلم روز سوم که به مدیریت "جلیل اکبری صحت"، منتقد؛باران کوثری و حامد بهداد،بازیگران؛ علیرضا کهندیری آهنگساز، حمید آخوندی تهیه کننده و محمدحسین لطیفی کارگردان برگزار شد، دست اندرکاران روز سوم به پرسشهای حاضران پاسخ گفتند.
در این نشست، محمدحسین لطیفی، گفت: در جشنواره بیست وپنجم فیلم فجر، دو فیلم کاملا جنگی داشتیم که مربوط به خود جنگ بودند، و هر دوی این فیلمها، سعی کردند بحث ارتباط با مخاطب عام را لحاظ کنند وی ادامه داد: ما موقع ساخت فیلم، به این فکر کردیم که حرف خود را به گونهای بزنیم که دلنشین باشد. لطیفی گفت: ساخت فیلم جنگی، مثل شمشیر دولبه است و سختیهای زیادی دارد. اگر خیلی خشک بسازیم، بدون جذابیت میشود و از طرفی تولید فیلمهای کمدی راجع به جنگ هم، ارزشهای دفاع مقدس را به طور کامل نشان نمیدهد. کارگردان روز سوم سپس گفت: این فیلم با این قصد ساخته شد که با مخاطب، ارتباط سازنده برقرار کند و در واقع ما خواستیم در این زمینه و با این هدف خودمان را تست بزنیم که آیا میشود مخاطب را تا آخر چنین فیلمی روی صندلی نشاند یا نه؟
وی افزود: 25 سال از آن تاریخ گذشته و در سینمای جهان هم امر مرسومی است که وقتی مدتی از وقایع تاریخی می گذرد، درباره آن فیلم ساخته میشود، همانگونه که راجع به جنگها اتفاق افتاده و هنوز هم فیلم جنگی ساخته میشود و از زوایای مختلف به این قضایا نگاه میکنند.
لطیفی گفت: با ساخت فیلم روز سوم من خواستم از کسانی که در آن روزها خالصانه و صادقانه جنگیدند و شهید شدند، یادی بکنم و اهمیت ساخته شدن این کار را در واقع بیشتر از بابت ارتباط آن با نسل سوم میدانم. لطیفی در پاسخ به پرسش یکی از حاضرین که چرا فیلم هندی ساخته اید گفت: تصور کنم صرفا حضور شخصیت حامد بهداد و چهره متفاوتی که او از بدمن ماجرا نشان میداد، بتواند ثابت کند که این فیلم هندی نیست چرا که شخصیتهای سینمای هند، خیلی کلیشه ای و یک بعدی هستند، در حالی که در این فیلم، این اتفاق نیفتاده بود و قضیه به این شکل نبود.
در ادامه جلسه از حامد بهداد راجع به روش بازی خود در نقش افسر عراقی پرسیده شد و او گفت: موقعی که من بازی میکنم، هیچگاه سر صحنه دیالوگ حفظ نمیکنم یا سعی نمیکنم یک میزانسن را به صورت خشک اجرا کنم، بلکه در آن صحنه، مثل یک آدم عادی زندگی می کنم، راه می روم و خود واقعی ام را در فیلم جاری می کنم.
بهداد ادامه داد: در پشت صحنه روز سوم، افراد زیادی بودند که به من کمک کردند و و عراقی حرف زدن را هم از کارگرانی که سرصحنه بودند، یاد گرفتم.
این بازیگر در مورد صحنه آخر فیلم و تیر خوردن خود گفت: من طرحی را برای این صحنه ریختم و به کارگردان فیلم پیشنهاد دادم که این صحنه اینگونه باشد و وقتی محمدحسین لطیفی از من دلیلش را پرسید، به او گفتم تنها نصیب فواد از این عشق همین دو تا تیر بود و هیچ بهره دیگری از عشقش نبرد، پس بگذاریم پذیرفتن این دو تیر از طرف او که تنها نصیب عشقش است، به این شکل اتفاق بیفتد.
در ادامه برنامه، حمید آخوندی تهیه کننده روز سوم گفت: وقتی که در 3 خرداد61 ، با یک ژ-3 و 100 تیر در خرمشهر بودم، به خاطر حفظ ناموس آنجا رفتم و حالا خوشحالم که در این فیلم تلاش برای حفظ ناموس را به نمایش گذاشتهایم و به این دلیل تشویقهای شما را می شنوم.
سپس باران کوثری راجع به موفقیتش در نقش سمیره، در فیلم روز سوم گفت: حس می کنم فقط 50 درصد در ایفای نقش موفق بوده ام، چون روایت واقعی این اتفاق، به قدری وحشتناک بوده که من حس می کردم شاید نتوانم خوب بازی کنم ولی فضایی که سر فیلم به وجود آمده بود، به قدری خوب بود که این حس را تا حد زیادی در من زنده کرد.
نگاهی به فیلم «پیک نیک در میدان جنگ» کاری از انجمن سینمای دفاع مقدس! در این مقال نمیخواهم به نقد فیلم بپردازم که نه وسع من اجازه میدهد و نه این فیلم قابلیت آن را دارد! تنها میخواهم دردی را بیان کنم که در سالن سینما باعث فریاد زدنم شد و این پندار در مردم که دیوانهام!
بله آدم دیوانه میشود وقتی میبیند با 21 سال سینمای جنگ و دستاوردهای انکارناپذیر آن این چنین کودکانه و از سر بلاهت برخورد می شود.اما، اول:هر یک از هنرها آثاری دارند که با تاریخ و سابقهی آن هنر گره خوردهاند، همواره در معرض دید هستند، مورد بررسی قرار میگیرند و سال¬ها عمر محققان صرف شناساندن آن به جامعه میشود؛ اما بازی با آنها مثل بازی با دم شیر است!
از سوی دیگر، اهل آن هنر نه تنها تلاش وافری برای ارج نهادن به این آثار بنیادی میکنند، بلکه هر از گاه، با بازسازی یا ادامه دادن آن آثار، سعی در زنده نگاه داشتن آن دارند. کپی برداریهای آثار داوینچی، سرودن به تقلید از حافظ و یا بازسازیهای بتمن و جیمزباند، نمونههای زنده ی این بازسازیها و بازآفرینی¬ها هستند. اما این تلاش در راه ارج نهادن به آن آثار است و اگر لحظهای بوی توهین یا خیانت از آن¬ها به مشام برسد، نه تنها توسط جامعه ی هنری، بلکه توسط مردم مورد بازخواست قرار میگیرد.
سینما در ایران هم هنر پنداشته میشود و دارای آثار کلاسیک خاص خود است. در این مقال نه میخواهم در مورد آثار کلاسیک سینمای ایران بنویسم و نه بازسازی آثار کلاسیک سینمای ایران. روی سخن من با فیلمی است که با دم شیر بازی کرد، اما به نظر میرسد شیر و شیربان با هم مردهاند! فیلمی به نام«پیک نیک در میدان جنگ» ـ به کارگردانی سید رحیم حسینی.ماجرا این است ...
همانطور که از اسم فیلم پیداست، قصه در حال و هوای جبهه و جنگ میگذرد. اما کلمهی «پیک نیک» به ما گوشزد میکند که با فیلمی «متفاوت» سروکار داریم. (با مسامحهی بسیار، یک فیلم طنز!) تا میشنویم طنز و جبهه یاد فیلمی میافتیم: «لیلی با من است». همین هم باعث شد که من مراسم بزرگداشت «مصطفی عقاد» را رها کنم و برای دیدن فیلمی بروم که به نظر میرسید درجهی 2 یا 3 لیلی با من است باشد.
داستان فیلم در مورد دو همولایتی است که خواستگار یک دخترند و با هم به جبهه اعزام شدهاند. خواستگار اول کمی شیرینعقل است و پدر عروس شرط کرده که اگر 25 اسیر عراقی بگیرد، میتواند با دخترش ازدواج کند؛ اما خواستگار دوم پسری است با چهرهی مذهبی که پدر عروس هیچ شرطی برای او نگذاشتهاست!
بله داستان به همین سادگی! اما نه به همین سادگی! سراسر داستان پر است از شوخی با مفاهیم دفاع مقدس و لودگی در صحنهی جدی جنگ. در پایان هم نه تنها معلوم نمیشود چه کسی دختر را میگیرد، بلکه حتی معلوم نمیشود که چه میشود!
اونور بازاراما در پس ظاهر آرام و رمانتیک فیلم، شیطنتی خوابیده که باید کمی بیدار بود تا آن را فهمید. سکانسهای اولیهی فیلم با جروبحث دو رزمنده (خواستگار مذهبی و برادر دختر) در مورد خواستگاری و ازدواج تمام میشود و به اولین سوراخ این آبکش میرسیم: خواستگار شیرین¬عقل، در حالی که چند گوسفند را از چرا برمیگرداند به سمت نیروهای خودی میرود! آن هم در خط مقدم! (در ادامه داستان میبینیم که او از این گوسفندها، حتی برای گرفتن اسیر هم استفاده میکند) خط مقدم و گوسفند ...! در ادامه او موفق شده دو اسیر آخر را هم بگیرد، پس ماشین تدارکات را کِش میرود (میدزدد) تا اسیرها را به پشت خط منتقل کند. تدارکاتچی هم با سیلی فرمانده (که یک دست هم ندارد) پای پیاده، دیگ و دیگچه را روی یک برانکارد میگذارد و به سوی خط مقدم حرکت میکند.
اگر فیلم «دیده¬بان» اثر ارزشمند «ابراهیم حاتمی¬کیا» را در خاطر داشته باشید، صحنهای دارد که دیدهبان داستان، با موتور به سمت خط حرکت میکند. خمپاره موتورش را خراب میکند و او با پای پیاده به راهش ادامه میدهد. در بین راه او که با هر صدای خمپاره روی زمین میخوابید، پس از آنکه صحنه ی عمل نکردن خمپارهای را در کنار خود میبیند، با یقین بیشتر به سمت خط حرکت میکند. در ادامه او را میبینیم که تنها در جاده میدود و صدای پای یک گردان با او شنیده میشود و وقتی به خط میرسد این جمله را از فرمانده میشنود که: «وقتی اومدی احساس کردم یه گردان باهاتن.» این فیلم هم برای به کار بردن طنز در موضوع جنگ!!! با لودگی تمام، همین صحنه را به مسخره گرفتهاست. تدارکاتچی که یک برانکارد پر از قابلمه را به همراه میکشید، در جاده حرکت میکند و همراه با او صدای پای یک گردان شنیده میشود. وقتی هم با صدای سوت خمپاره روی زمین میخوابد، در سمت راست خود خمپارهای را میبیند که در آب افتاده و عمل نکردهاست، اما در سمت چپ یک مار زنگی میبیند و پا به فرار میگذارد! وقتی هم به خط میرسد همان جمله را از فرمانده میشنود و در جواب تیکهای بار فرمانده میکند!
"بهنام پدر"، مانیفست ناتمام "حاتمیکیا" از آدمها
فیلم "بهنام پدر" آخرین ساخته ابراهیم حاتمیکیا، مانیفست ناتمام این فیلمساز از آدمهای جنگ در بستر روایی جامعه امروزاست. آدمهایی که با "حاج کاظم" در "آژانس شیشهای" متولد، "ارتفاع پست" به اوج، در "موج مرده" در حباب و در به نام پدر "کالبد شکافی" میشوند. فیلم به نام پدر با کاوشگری یک گروه دانشجویی رشته باستانشناسی آغاز میشود و در واقع بخشی از تیتراژ آغازین فیلم به شمارمیرود و به بیننده القا میکند که کارگردان میخواهد یک موضوعی را از زیر خاک و گرد و غبار زمان بیرون بکشد. جنگ !!! یک موضوع باستانی که از خلقت بشرآغاز شده اما برای برخی ملتها ( مثل ایران ) به عنوان یک موضوع تاریخی است و در برخی نقاط جهان همچون فلسطین و لبنان و عراق ادامه دارد.
حبیبه (گلشیفته فراهانی ) دختر مهندس ناصر شفیعی (پرویز پرستویی) از اعضای گروه دانشجویان رشته باستانشناسی درتپهای، باستانی در جنوب کشور در حین کاووش، یک "زوبین" نیزه کوتاه که ابزار جنگی دوران باستان است، را پیدا میکند، حبیبه زوبین را بهحالت آیینی و گویی که چیزی مقدسی را یافته، بردست میگیرد به طرف گروه دانشجویان میرود و همهی افراد از جمله استاد و سرپرست گروه او را تشویق میکنند و در این حین انفجاری رخ میدهد. شفیعی که از دست موسسه خیریهای که ادعای مالکیت بر معادن کشف شده او را دارد، به بیابان گریخته است، سراسیمه خود را پس از جنگ و گریز با تعقیب کنندگان به بیمارستان میرساند.
پدر بر بالین دختر مجروحش میرسد، "پدر تاوان جنگ شما را ما باید پس بدهیم؟" دختر از درد و دلهای پایش که قصد جدایی از او را دارد میگوید و پدر نیز از صبر و گذشته پر راز و رمز خود در جنگ که دختر آن را همچنان سایهای بر زندگی خود میداند، سخن میراند. به نام پدر حکایت آدمهای از هم دورافتاده، اما آشنا است که در سالهای پس از جنگ در دل جامعهای متفاوت در حال هضم شدن هستند. مهندس شفیعی، که خود روزگاری خط شکن جبهههای جنگ بوده و برای عراقیهای و مهار دشمن، مین در مناطق عملیاتی کار گذاشته، امروز تنها فرزندش پا روی مینهای بهجای ماندهازآن ایام گذاشته و یادگارجنگ را به عنوان دردی همیشگی و تلخ به خانه مهندس آورده است.
حاتمیکیا ظاهرا درطول سالهای اخیر خود را از سینمای جنگ دور ساخته و تعلقات ذهنیاش را مربوط به سینمای اجتماعی و احوالات امروز معطوف کرده است اما آثارش همچنان متاثر از آدمهای جنگ و فضای آن دوران است. این فیلمساز که آدمهای خود را "از کرخه تا راین" انتخاب و در "آژانس شیشهای" به بلوغ رساند، درآثار بعدی خود نظیر موج مرده، ارتفاع پست و به نامپدر تکرار کرد، هرچند گریز به دیگراتفاقات پیرامونی نظیر ۱۱سپتامپر در ارتفاع پست، نتوانست چهره رنگ پریده شخصیتهای داستانی این فیلمساز و نوع سینمای حاتمی کیا را تغییر دهد. به نام پدر، داستان ناتمام حاتمیکیا از آدمهای جنگ و تناقض آنها با نسل امروز در قالبهای اجتماعی پس از آن است، آدمهایی که تغییرات را نمیشناسند و همرزمان دیروز، دشمنان امروز میشوند. عدهای معدودی که درستی را در آن ایام جستجو میکنند و دیگرانی که از دیروز برای امروز کیسه دوختند، تناقضی آشکار را میان شخصیتهای فیلمهای اخیر این کارگردان به نمایش میگذارد.
حاج کاظم دیروز، در آژانس شیشهای اسلحه برای "گفتن" به دست گرفت و در به نام پدر مهندس شفیعی برای نجات دخترش، جنگ و گریز، زندان و درنهایت "سازش" را انتخاب کرد. حاتمیکیا در فیلم اخیر خود همچنان بر بودن "حاج کاظم" آژانس شیشهای و تقابل شخصیتهای جنگ در چالشی گفتاری با نسل جدید اصرار دارد، محاکمهای که در "ارتفاعپست" سقوط و در موج مرده فرار را برای مخاطب روایت میکرد. بهنام پدر در حقیقت مین خنثی نشده ناصر در تپه شاهد است که اتفاقا فرزند در گودالی که پدر برجای گذاشته است، فرو میافتد و پای خود را درآنجا به یادگار میگذارد. ناصر خود را در این حادثه مقصر میداند اما در واگویهاش، فرزندش را از جنگی که سایهی آن همچنان با او است مبرا میداند و دخترش را از خدا می- خواهد. حاتمی کیا در آثار جنگی خود که آن را به عنوان یک مقوله اجتماعی می بیند نه صرفا جنگی، تلاش دارد تا مانند هر مسالهاجتماعی زوایای پنهان و آشکار جنگ را مثبت و منفی - به تصویر بکشد.
حاتمی کیا در این اثرخود که شباهتهایی نیز با آژانس شیشیهایدارد، مساله خانواده را بهعنوان اصلیترین و کوچکترین گروه اجتماعی مورد توجه قرار میدهد تا به عنوان نماد اجتماع تبعات جنگ را در آن بررسی کند. حاتمی کیا با توجه به این که خود بطور مستقیم درگیر دفاع مقدسبوده است، در صددآن نیست دفاع از آب و خاک را زیر سوال ببرد بلکه آثار او اعتراض به نفس جنگ، همراهی با نسل جدید و حق دادن بهاین نسل برای اعتراضبه اشتباهات پدران خود، است. به نام پدر تلنگری به حالتهای امروز جامعه و روایتی تک خطی از آدمهای جنگ در پس زمینه اوقات امروزین جامعه است، جنگی که به زعم کارگردان، همچنان شعلههایش بر افروخته و دامنگیری آن وجود دارد. هرچند حاتمی کیا میگوید: برای تولید فیلم اجتماعی با بستر روایی جنگ از کسی اجازه نمیگیرم. وی فیلمهایی نظیر "به نام پدر" را جنگ نمیداند، چرا که معتقد است در سینمای جنگ برای تولید فیلم نیاز به اجازه دیگران است.
حاتمیکیا در پاسخ به این پرسش که چرا درآثارش بر تقابل نسل سوم با نسل جنگ اصرار دارد؟، گفت:این تقابل به صورت چالشی در جامعه وجود دارد، جنگ حدود ۱۷سال پیش تمام شده است، اما سایه آن هنوز برسر کشورمان هست. نمای پایانی فیلم که مهندس شفیعی را در حال پاکسازی میدان مین و عبور هواپیماهای جنگی نشان میدهد، ترجمان "به نام پدر" برای مخاطب است. بهنام پدر در انتها بر تداوم جنگ در منطقه و ادامه این پدیده خانمانسوز در اطرافمان تاکید دارد. جنگی که همچنان شعلههایش در عراق، فلسطین ، لبنان و ... برافروختهو آغاز آن در نقطه دیگر در ابهام میماند.
نویسنده متن : خبرگزاری ایرنا
منبع : ایرنا
خلبان به وی میگوید اگر عوض شدن مسیر و هواپیماربایی را به برج اطلاع ندهد، ممکن است در راه با هواپیمای دیگری برخورد کنند. با این استدلال، قاسم میپذیرد که ربودن هواپیما را به برج کنترل اعلام کند و میگوید که هواپیما باید به سوی دوبی حرکت کند و اگر در این کار اشتباهی صورت گیرد، دختر جوانش را خواهد کشت. در قسمت مسافران، مادر نرگس سعی دارد اسلحه را از دست عباس بگیرد؛ اما او اظهار میدارد که قاسم رفیقش است و او نمیتواند به وی خیانت کند. نرگس که میبیند مادر دارد موفق به گرفتن اسلحه میشود، اسلحه را از عباس گرفته و بر روی شقیقهاش میگذارد و مادر را تهدید میکند که اگر جلوتر بیاید، خود را میکشد.
مادر عقبنشینی کرده و قاسم از کابین برمیگردد. وضعیت را که چنین میبیند، برادران نرگس را مورد خطاب قرار داده و میگوید: به غیر از خواهرتان، یک باغیرت پیدا نمیشد که به این غائله خاتمه بدهد؟ مگر برای ایشان کم زحمت کشیده است؟ مالک، مهدی و حسن، تصمیم میگیرند که با قاسم صحبت کرده و او را از انجام این عمل، منصرف سازند. اما به هنگام گفتگو با تحریک برادر کوچکتر ( مهدی ) مالک نیز با او همراه شده و از قاسم میخواهند آنها را نیز هر کجا که میرود، با خود همراه سازد. حسن با پیشنهاد ایشان مخالفت کرده و آنان را به باد انتقام میگیرد. کمکم مسافران که وضعیت را اینگونه میبینند، ماهیت اصلیشان را بروز میدهند. خواهر قاسم موافق اوست؛ اما شوهرش با قاسم به مخالفت برمیخیزد. مسافری که با دخترش آمده به وی اجازه میدهد حجاب را از سرش برداشته و آرایش نماید. زن و شوهری که دو پسر جوان دارند، به غیر از خانم، مابقی موافقند که از این فرصت استفاده کرده و به خارج پناهنده شوند.
عباس و ابوالفضل نیز موافقت خویش را برای همکاری با قاسم اعلام میدارند. عباس از داوطلبان پناهندگی، ثبتنام میکند. قاسم به کابین خلبان برگشته و در خصوص فرود در دوبی از خلبان سؤالاتی میپرسد. کمکخلبان به وی میگوید که فرودگاه دوبی اجازهی فرود نداده و گفته با قرار دادن خودرو در باند فرودگاه از نشستن آنها جلوگیری میکند. قاسم این گفته را نپذیرفته و خود با بیسیم با فرودگاه دوبی تماس گرفته و به عربی صحبت میکند و آنها را به کشتن مسافران، تهدید میکند. خلبان به وی میگوید که بار دیگر تلاش خود را برای کسب موافقت فرودگاه دوبی، مینماید. قاسم دوباره به قسمت مسافران بازگشته و با نرگس گفتگو میکند. او قاسم را مورد انتقاد قرار داده و میگوید: تو به من قول دادی که خونی از دماغ کسی نمیریزد و همه چیز به خوبی تمام میشود.
قاسم با شرمندگی به همسر باردارش میگوید: نرگس جان، همهی تلاشم را کردم، ولی خودت که دیدی، نشد. ناگاه قاسم دختر یکی از مسافران را میبیند که حجاب را از سر برداشته و آرایش کرده است. به دختر اعتراض کرده و میگوید: ما برای قرتیبازی نیامدهایم. ما چون تو آبادان بیکاری، فقر و ... بود، اقدام به چنین کاری کردیم. هر کس میخواد این قرتیبازیها رو بکنه، همراه ما نیاد؛ زیرا ما همان مرد و زنی که قبلاً بودیم، در خارج هم هستیم. تاجر جوان به مالک می گوید که پیشنهاد اکازیونی دارد و از او می خواهد وی را نزد قاسم ببرد. تاجر به قاسم میگوید که دوبی به آنها پناهندگی نخواهد داد. بهتر است به اسراییل بروند. اما قاسم که اسراییل را دشمن میداند، با او مخالفت میکند. تاجر که در اصل همان مأمور دوم امنیت پرواز است، ( و قاسم موفق به شناساییاش میشود ) در یک فرصت مناسب، موفق میشود اسلحهای را که نزد مهماندار پنهان بوده پس گرفته و قاسم را گروگان بگیرد و همکارانش را نیز وادار به تسلیم نماید. وضعیت که تغییر میکند، مسافران نیز تغییر ماهیت میدهند.
قاسم به جای دیگر منتقل و با دستبند به میلهای در هواپیما بسته میشود. وی از مأمور میخواهد که در فرصت باقیمانده، نرگس و فرزندش را ملاقات کند تا وصیت و حرفهایش را به وی بگوید. مأموری که گروگان بوده، کینهجویانه با مسافران برخورد کرده و میخواهد از تکتک ایشان انتقام بگیرد. او با تهدید خلبان، هواپیما را که در آستانهی ورود به فرودگاه دوبی است، به مسیر بندرعباس باز میگرداند. مأمور دوم او را نصیحت میکند که دست از این کارها بردارد، زیرا امکان شورش مسافرین وجود دارد؛ اما وی به حرفهای او گوش نمیدهد. نرگس با کودکش به نزد قاسم آمده و با او صحبت میکند که در خصوص اسلحه به او دروغ گفته و اسلحه را به وی نشان میدهد. فرزند را پیش قاسم میگذارد و با اسلحهی پُر به کابین مسافران میرود. قاسم با داد و فریاد قصد دارد جلوی نرگس را گرفته و بقیه را باخبر سازد؛ اما با شیندن صدای چند تیر، ساکت شده و مات و مبهوت اطراف را مینگرد. بعد از درگیری، مشخص میشود نرگس، مالک و مأموران، زخمی شدهاند. هواپیما مجدداً به دست قاسم و یارانش میافتد. خلبان متعجب از سرعت تغییر و تحول وقایع با تهدید مالک، دست قاسم را باز میکند. او نگران به سوی نرگس رفته و وی را زخمی، کف هواپیما مشاهده میکند. بر اثر تیراندازی، برق هواپیما قطع و یک موتور از کار میافتد. خلبان ناچار است در منطقهای بین دوبی و بندرعباس، فرود اضطراری نماید؛ اما کجا، معلوم نیست.
درد زایمان نرگس، شدت میگیرد و به کمک مادر و دیگر مسافران زن، کودک نرگس در شرایطی به دنیا میآید که هواپیما در حال فرود اضطراری است. هواپیما با تکانهای شدید متوقف میشود. همزمان صدای گریهی کودک به گوش میرسد. مادر، نوزاد را به دست نرگس و سپس قاسم میدهد. یکی تصور میکند در محیط جنگلی فرود آمدهاند. به عبارتی هر کس منطقه را از دید خود تغییر و تفسیر میکند. در سکانس پایانی از دید نرگس پرندههایی را در حال پرواز مشاهده و در عینک کودک عقبمانده، دریایی مواج را مشاهده میکنیم؛ گویا به مکان امنی رسیدهاند.
کارگردان: ابراهیم حاتمیکیا
نویسنده: اصغر فرهادی
تهیه کننده: مؤسسه فرادیس – منوچهر محمدی
خلاصه فیلم:
قاسم مقدس، جنگزدهای است که در طول هشت سال دفاع مقدس در آبادان با فروش آب و انجام کارهای متفرقه، گذران زندگی کرده است. او همچنین به مادر و سه برادر همسرش ( مالک، حسن و مهدی ) کمکهایی نیز کرده است. بعد از جنگ، فشار اقتصادی، بیکاری، کمبودآب و مسئلهی امنیت، عرصه را بر قاسم تنگ کرده؛ به نحوی که تصمیم می گیرد هواپیمایی را که از آبادان، عازم بوشهر- بندرعباس است را برباید. قاسم، نرگس، همسر پا به ماهش را ( لیلا حاتمی ) از قصد خویش آگاه مینماید و برای آن که در تصمیمش خللی وارد نشود، برای همهی بستگان خود با فروش وسایل زندگیش، بلیط هواپیما تهیه میکند. او به غیر از خود، همسر و فرزند شش سالهی عقبماندهاش، برای مادر زن، سه برادر، همسر، داماد، خواهر و فرزندانشان و دو دوستش به نامهای عباس و ابوالفضل بلیط هواپیما خریداری میکند. به غیر از نرگس، هیچ یک از نیت قاسم اطلاعی ندارند. همچنین قاسم، اسلحهای را تهیه کرده است؛ اما در روز پرواز، نرگس که با این کار مخالف بوده اسلحه را عمداً در خانه جا میگذارد. قاسم مجبور میشود به تنهایی به خانه مراجعه کند و اسلحه را بیاورد.
هواپیمای کوچک، مسافران و بستگان قاسم همگی آمادهی پروازند؛ اما اثری از قاسم نیست. سرانجام با تأخیر، قاسم به فرودگاه میرسد. برای عبور از بازرسی، سعی میکند اسلحه را در شلوار کودکش جاسازی نماید. اما نرگس که میترسد کودکش در این ماجرا اذیت شود، علیرغم مخالفت قاسم، اسلحه را برداشته و به سرعت دستشویی را ترک میکند. قاسم و بستگان به طرف بازرسی حرکت میکنند. او نگران بازرسی نرگس است. به کمک مادرزن، نرگس را از بازرسی رد میکند؛ به نحوی که او موفق میشود اسلحه را عبور دهد. هواپیما به پرواز درمیآید. صندلی قاسم و نرگس در جلوی هواپیما، مقابل مأمور امنیت پرواز ( با ظاهر مذهبی ) است که آنها را تحت نظر دارد. به ناگاه مأمور امنیت پرواز به سوی قاسم آمده و از او میخواهد اسلحهاش را تحویل دهد. قاسم و نرگس نزدیک است از این حرف، قالب تهی کنند. مأمور به آنها میگوید: « از گیت به ما اطلاع دادهاند فرزند شما یک اسلحهی اسباببازی دارد.
خواهش میکنم تا پایان پرواز آن را به ما تحویل دهید. » قاسم که خیالش راحت میشود نفسی تازه کرده و با خوشحالی از نرگس میخواهد اسلحهی کودک را تحویل بدهد. قاسم به نرگس میگوید: « به غیر از این مأمور، مأمور دیگری نیز در بین مسافران وجود دارد که تاکنون نتوانسته او را شناسایی کند. »
سپس از نرگس میخواهد اسلحه را به او برگرداند. نرگس که از ابتدا با این کار مخالف بود، به او میگوید که نتوانسته اسلحه را به داخل هواپیما بیاورد. قاسم از این حرف شکه شده و از هم، وا میرود. او که تمام نقشههاییش را نقش بر آب میبیند و نزدیک است قلبش از حرکت باز ایستد، به ناگاه اسلحهای را زیر پیراهن مأمور امنیت پرواز مشاهده میکند. او تصمیم میگیرد در یک فرصت مناسب، اسلحه را از مأمور برباید و به نقشهی خود مبنی بر هواپیماربایی، جامهی عمل بپوشاند. به غیر از قاسم و بستگان و دوستانش، افراد دیگری از جمله یک زن و شوهر به همراه دو پسر جوانشان، پدری به همراه دختر جوانش، تاجری با ریش پروفسوری و دختر 20 سالهی خلبان در هواپیما وجود دارند. به هنگام پذیرایی به ناگاه قاسم دعوای ساختگی را با همسرش به راه میاندازد. هواپیما شلوغ شده و با چند نفر درگیر میشود. ناگهان آب جوش روی صورت مأمور امنیت پرواز ریخته و او دچار سوختگی میشود و بیحال روی زمین میافتد. قاسم از این فرصت استفاده کرده، اسلحه را از دور کمر مأمور میرباید و او را به اسارت می گیرد. همه ی مسافران، حتی بستگان، وحشت زده به قاسم و عمل او نگاه میکنند. مادرزنش او را نصیحت میکند که دست از این کار بردارد؛ اما او نمیپذیرد و تهدید میکند؛ اگر مأمور دوم، خود را تا شمارهی 10 معرفی نکند، همکارش را خواهد کشت. کسی حاضر نمیشود خود را به عنوان مأمور معرفی کند. سرانجام با اصرار مادر نرگس از کشتن مأمور صرف نظر کرده و از یکی از بستگان و برادر خانمش میخواهد که ساکهای دستی مسافران را بگردند؛ اما چیزی نمییابند. قاسم به کمک دوستش، مأمور را به کمک نوار چسب، محکم میبندند. خلبان که از ماجرا بیاطلاع است، از مسافرین میخواهد کمربندهای خود را محکم ببندند؛ زیرا تا دقایقی دیگر در فرودگاه بوشهر به زمین مینشینند. قاسم باید به کابین خلبان برود اما چگونه مسافران را کنترل کند؟ به ناچار از یکی از دوستانش به نام عباس میخواهد اسلحه را تحویل بگیرد و اگر کسی هوای خیانت به سرش زد، به او امان ندهد. سپس به نزد خلبان رفته و او را از ماجرا باخبر میسازد. کمکخلبان قصد دارد ماجرا را به برج کنترل اطلاع دهد، اما قاسم نمیگذارد. خلبان سعی در پشیمان کردن وی دارد اما قاسم همچنان مصمّم است. او به خلبان میگوید اکر هواپیماربایی را اطلاع دهد، در ابتدا از آنها میخواهند که به بندرعباس بازگردند و اگر اجابت نشود، هواپیما را با موشک جنگی، نابود میکنند و دیگر هیچ کس زنده نمیماند.