ای جماعت جنگ یک آئینه است
هفتة تاریخ را آدینه است
لحظهای از این همیشه بگذرید
اندرین آئینه خود را بنگرید
داغ بود و اشک بود و سوز بود
آه ! گویی این همه دیروز بود
اینک اما در نگاهی راز نیست
در گلویی عقدة آواز نیست
نسلهای جاودان فانی شدند
شعرها هم آنچه میدانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند
نسلهای نانجیبی آمدند
ابتدا احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفته، رفته خندهها زاری شدند
زخمهامان کمکمک کاری شدند
عقدهها رفتند و علّت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
زخمیم اما نمک بیفایده است
درد دارم نیلبک بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شبغارهها
آه ای خمپارهها، خمپارهها ... !
منبع: سالنامه لشگر27 محمد رسول الله 1385
صبح شد و از قصه ماه
کسی نگفت، کسی نگفت
از غم تنها سوختنش
تو دل اون شب سیاه
کسی نگفت، کسی نگفت؟
هیچ کی نگفت یه شاخه گل
رو تن این دشت غریب
به یاد کی رها شده؟
هیچ کی نگفت هیچ کی نگفت
ستاره ی خاکی عشق
گمشده یا پیدا شده؟
هیچ کی نگفت بهاری داشت
باغچه که از خودش گذشت
برای سرسبزی دشت
هیچ کی نگفت به پنجره
تا همیشه منتظره
پنجره ای که صبح و شب
گریه ز یادش نمیره
بجز یک یکه مثل مرد
رد نشد از اشک های سرد
رفت و میون خاک و خون
ستاره مون و پیدا کرد
ستاره مون و پیدا کرد
اما خودش ستاره شد
رفت و توی میدون مین
یه ماه تیکه پاره شد